من با نفس های گل های بنفشه ، یک فصل را سبکبال تر پیمودم.....و با صدای قدم های یک گل بابونه مسیر آسمان و زمین را مغرور تر از خورشید دویدم..........و به لبخند دلنشین تو رسیدم......
وقتی تو لبخند زدی خون انار تصفیه شد....رنگ سیب پرید و سرخ و زرد و دست پاچه روی زمین افتاد......تمام جلبک ها رود نشین شدند و ماهی ها دریا برایشان شیرین شد.....و موج رگ غیرتش بالا گرفت....
همه جا حرف تو بود...حرف هایی مثل حرف های من.......
ریواس دستی تکان داد و از شوق خودش را به سمت تو پرتاب کرد ......و گیلاس که هنوز هم دارد چوب خود خواهی اش را می خورد...مدام زیر لب افسوس می خورد....که چرا به حرف های شانه به سر می خندیدم........
و تو همچنان لبخند می زنی و زندگی را با روزگار پیوند می دهی.......
دارد ساز پوپک کوک می شود با انحنای زنخدانت و کمی مورچه ها مشتاق تر می آیند تا درون ریشه های بید رقص برگ ها را ببینند......و تو لبخندت هنوز دارد ترانه می خواند......و کسی انگار این ترانه را در قنوت می خواند......در رکوع می خواند....و در سجود می بیند..........
و انگار پای عندلیب هنوز درگیر خار های گل سرخ است و یا مبهوت این داستان لبخندت.......
و من چقدر به لبخند تو می بالم........چقدر به تو می بالم.... امان از من......
دستم به دیوار بود ، راه می رفتم.....خودم بودم و خودم.......کمی هم دل سنگ دیوار یاری ام می کرد ......و من گاهی سر به سینه دیوار درد و دل می کردم.....
من بودم و یک خورشید داغ.....زیر سایه ناچیز یک کوزه آب.....تنهایی ام را با همان سایه ناچیز قسمت کرده بودم....کوزه را برداشتم.....به سختی راه می رفتم و گاهی به سختی می نشستم....به سختی روبرویم را دید می زدم و گاهی به سختی بر می گشتم.......
من دارم دنبال تو می گردم.....دارم دنبال خودم می گردم....صدای خنده هایت می آید....دورو برم را نگاه می کنم و حرارت و شدت نور و یک دیوار دور و دراز............تو کجا ایستاده ای ....می خواهم خودم را به چشمه برسانم......
می دانی...روحم سرماخورده است......روحم گلو درد دارد.....روحم تب کرده......جانم دمق است......این وسط خودم که نمی دانم ولی می گویند جسمم بد جور نحیف شده است...........
خودت را که نمی بینم.....کاش یکی هم مثل صدای خنده های تو.....صدای درد های مرا به گوشت می رساند........من که نمی دانم ولی کاش دست کم انتهای این مسیر دور و دراز به تو ختم می شد..........
هرچند می دانم تو دیگرحوصله بغض را نداری......این را صدای شادی هایت می گوید.........آه...دیوار.....کمی خم شو....شانه هایت را نیاز دارم.............
دیشب داشتم به تو فکر می کردم...که کجایی ...چه می کنی....دست کدام پرنده را گرفته ای و روی کدام ابر راه می روی.....دیشب داشتم به تو فکر می کردم که حالا داری مرا چطور نگاه می کنی.....نمی دانستم می خندی....یا به حال زارم.....
دیشب به تو فکر می کردم که من چرا دارم به خاطره ها اصرار می کنم که بمانند....به تو فکر می کردم که من چرا همه جا تو را می بینم ....دیشب به تو فکر می کردم که من چقدر غریب مانده ام و تو ........حالا چه می کنی.........
دیشب داشتم به تو فکر می کردم که حالا تو از کدام چشمه می جوشی...و با کدام قله همسو شده ای....دیشب به تو فکر می کردم که داری بوی خوشت را به کدام گل هدیه می دهی .....تا خودم را دست کم به همان گل برسانم......دیشب به تو فکر می کردم که کجایی....چه می کنی.....
به تو فکر می کردم که حالا دیگر خوب در دل رنگین کمان جا افتاده ای....و داری دست آسمان را به چشم های خیس کدام فرشته می کشی .....حالا باد دارد در کدام باغ برای چشم های تو می رقصد و کدام سیب دلش یک دنیا جاذبه می خواهد تا درست مقابل پای تو بیاوفتد....
دیشب به تو فکر می کردم که چقدر حالا خریدار داری......حالا چقدر طرفدار داری....دیشب به تو فکر می کردم که حالا یک پا بهشت شده ای برای خودت......
دیشب به تو فکر می کردم و به غریبی هایم....دیشب تو نبودی و اشک هایم.....دیشب تو نبودی و درد هایم.....دیشب......
نمی دانم امشب را چطور سر کنم........
نم نم باران مثل تو آرام و با لبخند می ریزد.....و گل ها باز هم مثل تو باشوق و غرور فضا را معطر می کنند....و من یک تکه از سنگ های زیر همین کوه بلندم که قرار است کم کم دستخوش همین کودکان خوش گذران شوم.....
تو وقتی که با آن همه بزرگی داشتی با روح انگور دهن به دهن می شدی می خواستم بگویم بس کن....انقدر انگور را خون به دل نکن....و چقدر خوب بلد بودی خون به دلش کنی....حالا همین انگور برای خودش کسی شده........حرف از لب های تو می زند.........
وقتی که با همه بزرگی ات می خواستی برای ماهی ها تولد دریا را جشن بگیری....می خواستم بگویم مراقب دریا باش در چشم های تو غرق نشود....و تو چقدر خوب بلد بودی دریا را دور بزنی....و هنوز هم خودش نمی داند این همه تلاطمش از چیست....این همه دست و پا زدن هایش برای چیست......
با ابر ها که حرف می زدم می خواستند همیشه تاریک باشند....می گفتند فقط باید باران شویم تا به شانه های تو نزول کنیم....میخواستند همیشه باران شوند و تبخیر شوند و دوباره باران شوند و تبخیر شوند......تا شاید یک بار همان نقطه ای که تو ایستاده ای فرود آیند....
تو خودت خبر نداری وگرنه دنیا را بهم زده ای....خبر نداری که ماه وقتی در حوض همسایه افتاد چقدر التماس می کرد که بال هایم را بچینید تا همین جا دست خورشید را بگیرم....
می خواستم بدانی که وقتی ستاره ها دور هم جمع می شوند فقط حرف از چشم های توست که کدامشان به اشک های عاشقانه ات شبیه ترند......
تو داری دنیا را می کشی..............خودت شاید بی خبری وگرنه انقدر مهربان نبودی.....
نکند فکر کنی من از تو چشم برداشته ام و نگاهم را برای یکی دیگر پر وبال داده ام....نکند فکر کنی از مسیر گرم نفس هایت دور افتاده ام....نکند حالا که دارم اَشفته دور سرت می چرخم احساس کنی یک غریبه بیمارم که سرد و بی روح مزاحم غزل های عاشقانه ام........نه.....نکند اینطور از من یاد کنی....
من شمع نیستم ولی پروانه را خوب می فهمم....یک دل عاشق با قامتی افروخته را خوب می فهمم....من آفتاب سوزان نیستم ولی سایه را خوب می فهمم....لذت خنکای برگ های درخت را خوب می فهمم.....
من مثل تو دلربا نیستم ولی چشم های عاشق را خوب می فهمم....التماس یک دیوانه ظاهراً عاقل را خوب می فهمم....من آینه نیستم ولی غبار یک آه را خوب می فهمم....پشت ابر های مکدر ماه را خوب می فهمم.....
حالا انقدر به دلت بد نده من تو را که غرق شده ای در سینه ام خوب می فهمم.......من حواسم هست رد پای دست هایت را خوب می فهمم......من وارث یک قلب عاشقم .... هرچند کورم.......هرچند کرم.......ولی صدای تو را خوب می فهمم....
حالا صدای مرا که می شنوی عزیزم........میخواهم بگویم.......هرکجا که باشی من بودنت را خوب می فهمم.....می فهمم.........