حتی برای یک لحظه پلک هایت را بر هم مزن....من هنوز دست پاچه ام...گم می شوم...ای صاحب این قلب پیچ در پیچ...بین این راه رو های عجیب و غریب....بین این پیچ های خطرناک....من بدون باران هم سُر می خورم........حالا حساب این اشک ها به کنار....
من در تراکم یک نور از جناب لبخندت تمام قد ایستاده ام.....و تا عبور پرچم چشم هایت به اوج این آسمان لب از هم نمی گشایم.....ای مهربان من حالا مجذوب تو ام.....ای بلندای عشق من کبوترانه اسیرت شده ام......حالا عجیب خادم درگاهت شده ام.....ای فرمانده حالا خوب خبردارت شده ام....
دستی بر هم بزن تا تمام گندم ها برایت بهشت بیاورند....دستی بر هم بزن تا تمام پرنده ها به استقبال همان یک خال سیاهت سراپا پرواز شوند.....دستی بر هم بزن تا زندگی آستین بالا زند و تو را تنفس دهد....و هرچه می خواهد برای اکسیژن این روزگار ناز کند............
تو به حساب دریا واریز شده ای.....تو از راه باران سرازیر شده ای.....تو مثل تکرار عبادت یک فرشته ، وضو و سجاده و دعا و تسبیح شده ای......تو باورت نمی شود مثل یک ذکر باتکریم شده ای.....
کمی حالا گیج می زنم....کمی تحمل کن.....هرچند افتاده ام.......کمی تبسم کن....شاید دوباره جان بگیرم.... کمی حالا گیج می زنم.....
انگار یخ این جدایی بدجور به تنم ماسیده است.......نه بوی گلی می آید ....نه یک حرارتی از سمت دلنشین چشم هایت.....
یک اتفاق خوب می خواهم تا این یخ را به تنم بشکند.....یک آتش داغ می خواهم تا آب شوم.....من این روز ها به دو بال سبک و سبز نیاز دارم......من به یک ماه سر به زیر و کمی بیشتر از هلال نیاز دارم.....من به یک شاخه...نه...به چند شاخه برای پریدن......برای جهیدن...نیاز دارم.....
این روز ها به یک تابستان سرشار از سراب نیاز دارم....به یک آفتاب سوزان ولی مهربان نیاز دارم.....این روز ها به یک روز از روز های تیر ماه خوزستان نیاز دارم........ دستم به دامانت آفتاب...........من سر از پا نمی شناسم.....این روز ها به یک سراپا جان نیاز دارم......به بن بست خورده ام.....به هزار ها در باز نیاز دارم.....
گیجم....مات و مبهوت......منگم.....بین دو راهی ها.....به یک مسیر مستقیم و دور و دراز نیاز دارم......من چشم هایم درد می کنند به یک چشم زخم بی ادعا نیاز دارم......من بین علف های هرز دوری....پشت صخره های بزرگ جدایی......زیر خاک های سنگین خستگی ، گم شده ام......من به یک مشت گل بابونه....به یک دشت گل لاله.....به یک استراحت ابدی نیاز دارم.......
من هر چقدر هم که بزرگ شوم به دست های تو برای ایستادن نیاز دارم......
اینبار دارم لنگ می نویسم......
من به قدر نیازم به تو نیاز دارم................
دارم می روم از جایی که تو روح و تو جانش بودی.....می روم از جایی که تو آسمانش بودی....دارم می روم از کنار آرزو ها.....از کنار خاطره ها.....می روم از کنار دست های مهربان.....
دارم می روم از زیر سایه ات.... از کنار رد پاهای ساده ات....دارم می روم دنیای من....دارم می روم...
حالا من یک سایه از دست هایت با خودم دارم....یک سایه از چشم هایت با خودم دارم....من کنار این همه صدای نا خوش آهنگ....یک سایه از صدای مهربانت با خودم دارم.....من هنوز وضو دارم با تیمم خاک های زیر پاییت...
دنیا حتی خسته تر از بال های شکسته یک کبوتر است درچشم های من حالا......و حتی لرزان تر از آب های شور دریاها......من به تو سجده می کردم اگر حواست بود....من به احساس تو تکیه می کردم اگر حواست بود....من تازه چند لحظه ای کنار تو زندگی کردم....اگر حواست بود.....من از تو زندگی آموختم اگر حواست بود....
و تو چقدر حال و روز مرا خوب فهمیدی که با آن همه غرور مدام می گفتی چشم.....و من بغض می کردم و تو می گفتی بخند......دنیا مثل یک رنگین کمان شده بود با پلک های خیسم.....و تو شده بودی خورشید....شده بودی باران....شده بودی زندگی.....
تو همیشه بهاری می باری......من دارم خشک می شوم زندگی.....کمی دیگر ببار.....دوباره آب نیسان ببار.....
گاهی عجیب دلت میگیرد...گاهی خودت هم نمیدانی چرا به یک نقطه خیره می شوی و اصلا چرا آن نقطه می شود سنگ صبور تمام بغض های تو........ گاهی نمیدانی چرا اصلا چرا می شوی سربار احساس یک نگاه مهربان....بی آنکه خودت بدانی می شوی یک سربار بی هدف..........
گاهی نمیدانی و می شوی مخاطب یک نوشته داغ...می شوی بغض یک گلوی بیمار......گاهی وقت ها بی آنکه بفهمی پرت می شوی روی جنازه احساست....پرت می شوی روی خرده های قلبت.....پرت می شوی ......نه ....غرق می شوی.. زیر دریای اشک هایت.....
گاهی بی آنکه بدانی می شوی یک مزاحم احساسی...می شوی یک راهزن فراری....می شوی یک مشت اشک و یک آسمان تنهایی......... گاهی وقت ها نمیدانی و می شوی یک مجرم اساسی...........
گاهی وقت ها تمام دلخوشی ات می شود دیدن یک تصویر مجازی.......دیدن یک احساس تصویری....می شود یک نوشته از نا نوشته های یک درون لبریز از حرف های گرم و صمیمی...........
گاهی می شوی سر بار همین یک بند اخیر..........
گاهی وقت ها می شوی سربار خودت............گاهی دلت از دست خودت خون است و نمیدانی.............حالا من دلم از دست خودم خون است و نمیدانم.....! حالا من سربار خودم شده ام و نمیدانم........!
گاهی اصلا خودت می شوی درد خودت............
دلم می خواهد حرفی بزنم که لبخند بیاورد.....دلم می خواهد وقتی تو می خوانی آرام و مهربان بگویی خوب است....دلم می خواهد از سر و روی حرف ها و واژه هایم چراغ های رنگارنگ و نقل های شیرین ببارد.........دلم می خواهد روبان حرف هایم صورتی و سبز باشد.....ولی چه کنم....پریشانم............
دلم می خواهد سوار بر موج شادابی و پیوند حروف شوم.....دلم می خواهد روی تمام دفتر ها و کاغذ ها بذر نستعلیق شادی بپاشم....دلم می خواهد لای تمام کتاب های دنیا گل های رز و محمدی بکارم.........دلم می خواهد وقتی تو می خوانی شیرین بخوانی....ولی چه کنم........ پریشانم...........
دلم میخواهد دستم را این حروف تاریک و الفاظ مجروح رها کنند..........دلم می خواهد بغض این آهنگ نوشته ها را قورت دهم...دلم می خواهد اشک این چشم ها را شستوشو دهم.........دلم می خواهد از چین و چروک غصه ها و گره کور جدایی نگویم..........ولی چه کنم.....پریشانم......
فکر میکنی دلم به این غم نوشت ها خوش است؟.......فکر میکنی دلم به احساس های مکدر خوش است؟.....فکر میکنی این همه از چکه های خونین قلبم خوشحالم؟..........فکر میکنی آسمان را همیشه ابری دیدن عذاب نیست؟.....فکر میکنی از حسرت و انگشت گزیدن سرودن عذاب نیست؟............
فکر می کنی دود این هیزم های هنوز هم خیس چشم مرا نمی سوزاند؟......فکر میکنی چیدن این تیغ های وحشی انگشت هایم را نمی جَوَد؟......فکر میکنی از تشنگی خوردن شیره علف های سمی گلوگیر نیست؟.........چرا........اینها همه مرا هم می کشد....
ولی می گویی چه کنم.......پریشانم.....