مرا پرت کرده ای با منجنیق اخم هایت....درست وسط یک آتش از جنس التماس......خوب است کمی با خودت خلوت کنی.... میخواهم شاید این پرتاب ناگوار را برای خودت محاسبه کنی.....شاید ارتفاعش را کم کنی....شاید مسافتش را کم کنی....اصلا شاید قدرت پرتابش را..........
من افتادم روی خار هایی که داغ بودند و محکوم به سوختن....من افتادم روی نیزه هایی که ساخته بودند برای شکار آهو های بی ضامن این دشت.........من دستم دراز بود سوی چشم هایت درست وقتی که در حال پرتاب بودم.....
آنقدر ارتفاع گرفتم که پیش از هرچیزی آفتاب مرا سوخت......آنقدر ارتفاع گرفتم که جایی وسط آسمان روحم را دیدم که دست بسته انتظار مرا می کشد.........
کوه ها را دور زدم و قله ها را رد کردم.... از دریا گذشتم و در آتش التماس فرود آمدم....
حالا دیگر خوب شد......از من فقط سایه ای مانده.....ولی از تو هنوز تمام دنیا مانده............از من قلبی سوخته و دست هایی سوخته و پلک هایی آتش گرفته مانده...از تو هنوز روحی بلند و جانی عزیز و حرف هایی زیر لب مانده...........
من سوخته ام ولی هنوز چشمم به لب های توست ...شاید بی هوا زیر لب چیزی بگویی که مرا زنده کند.........شاید بی هوا حرفی بزنی که این آتش سرد شود....شاید دلی بسوزد و من و این آتش را به ابراهیم چشم هایت ببخشند......
گاهی دلت می ریزد....ناگهانی....بی هوا.....گاهی خیس عرق می شود.....ناگهانی.....بی هوا.....گاهی شوکه می شوی.....فقط با یک ردپا....با یک اتفاق.....
گاهی قلبت هر چه توان دارد می دود....فریاد می زند....دست ها...پاها....سست و ناتوان....گاهی چشم هایت تار می شود....ناگهان....بی هوا.....گاهی سرت گیج می شود....فقط با یک رد پا....با یک اتفاق.....
می نشینی و خمار می شوی و تند تند نفس می زنی....انگار داری تمام دنیا را تا آخرش می دوی ولی نمی رسی....انگار هر چه گرماست از آسمان و از زمین....در خورشید جمع می شوند و با یک تابش مستقیم به تو قصد ذوب کردنت را دارند.....
گاهی نفست تمام می شود....اکسیژن کم می شود و انگار تمام درخت ها فقط دی اکسید می دهند و تو داری تمام زندگی ات را در یک کوره ای از آتش بسر می بری....و قصد داری انتهای این سوختن یک حرف تازه باشد....یک سلام دوباره باشد.....
گاهی خم می شوی...می شکنی...گاهی آسمان را نگاه می کنی و با زانو زمین را وجب می کنی و چنگ می زنی....فقط با یک رد پا....با یک اتفاق.....گاهی دلت می ریزد....دلت می ریزد.....دلت می ریزد....فقط با یک صدا...........
من دلشوره دارم....نکند صدایم بزنی........من دلشوره دارم نکند صدایم نزنی.....نمی دانم چه کنم....تو خودت چه فکر میکنی.....؟ می خواهی صدایم بزنی؟............ صبر کن دلم ریخت...........
تمام آرزو ها را غم گرفت...تمام دلخوشی ها را ماتم گرفت....تمام راه های به تو را آب برد....تمام خاطره ها را نم گرفت....... چه می کنی ای لبخند خوش رنگ.... چه می کنی ای صدای دلنشین...... چه میکنی ای رقص برگ ها... چه می کنی ای دریای عشق....
کجایی که از سر راز داری این همه ابهام می نویسم....کجایی که از سر تنهایی این همه آه می نویسم.......کجایی که از حرارت جان ، احساس می نویسم...کجایی که از تنور لاله ، یاس می نویسم.......
کجایی که دوباره خیره شوم به رد نگاه تو....کجایی که دوباره سیر شوم با چشم و زبان تو......
کجایی که عاشقانه هایم را بخوانی ! بین این هجوم حرف ها فریاد بی صدایم را بخوانی....کجایی ای پرستوی مهاجر....کجایی ای پروانه عاشق....کجایی ای سرخی چشم ها ...کجایی ای گرمی اشک ها....کجایی ای تنهای من....ای تنها برای من ....... کجایی ای های های من...... ای هق هق گریه های من....
کجایی که فقط تو حرف هایم را بخوانی....همینطور که می نویسم بخوانی ...همانطور که می خواهم بخوانی.......کجایی که تفسیر حرف هایم کنی...کجایی که تفسیر حرف هایم شوی......
کجایی ای ستاره دنباله دار.....کجایی ای مهربان تر از قلب ها....کجایی که دندان روزگار خرد کرده امید های خاموش مرا....له کرده حرف ها و واژه های مرا....کجایی که ببینم تو آرامی...کجایی که ببینی هنوز هم تو روحی هنوز هم تو جانی...
آرام باش عزیزم ....حالت اگر روبه راه است خوش باشی......مثل طراوت شکوفه ها مثل نسیم روز های اول بهار آسوده خاطر باشی........عزیزم آسوده خاطر باشی.........
شهد گل را می خواهم نوش کنم برای لحظه ای....از درون گلبرگ های شبنم خورده و خیس.........لب هایم که شیرین شد نفسی عمیق بکشم ، و دست هایم را به سینه ام بکوبم و بگویم عجب هوای لطیفی.......عجب اکسیژن پاکی...........
از جنس برگ های محمدی آیینه می سازم و روی هر برگش عکس تو را منعکس می بینم .....تو چقدر به این آیینه ها می آیی.........بعد ، از بال های سنجاقک پروازی قرض می گیرم و دور سرت هزار بار می چرخم ......
آسمان مدام چشم های مرا تکثیر می کند و عکس تو را تکرار می کند و ارتفاع بال های سنجاقک را به گلدسته های سرو می رساند و تو در تمام طبیعت به اوج می رسی و همین روزگار می شود عید.......و تو می شوی بهشت.......
چقدر زیر چتر طاووس ها نشستن به تو می آید....چقدر بین رنگ های سبز و آبی و قرمز دویدن به تو می آید....چقدر روی چمن های تازه و لطیف چرخیدن به تو می آید....چقدر با تو دنیا را بهشت دیدن به من می آید....چقدر از تو گفتن و از تو نوشتن به من می آید...چقدر از من شنیدن و از من شنیدن به تو می آید...........
چقدر حس واژه ها مهربان می شوند وقتی شوق از تو گفتن می گیرند....چقدر دست زندگی طراوت می گیرد وقتی جان تازه از تو می گیرد....چقدر رنگ گل ها تازه می شود وقتی از تو باران می گیرند....چقدر قاصدک ها خوش خبر می شوند وقتی خبر از تو می گیرند..........
چقدر تو زندگی بخشی ای بهشت من............چقدر شبیه پروانه های این دشتی ای سرنوشت من........چقدر مثل ترجیع بند پروانه و شمعی....تو چقدر مثل غزل های سجاده و می های ارغوانی رنگی....تو چقدر انگیزه ای برای حافظ....چقدر انگیزه ای برای سهراب...چقدر انگیزه ای برای تمام غزل های به دنیا آمده.............برای تمام غزل های نیامده......
تو چقدر انگیزه ای برای این آفرینش......
چقدر به تو می آید زندگی........چقدر به تو می آید آفرینش.....
رسوا نشوی دلکم....رسوا نشوی...زیر لب چه می گویی ! آرام دلکم آرام....
هنوز هم روزی هزار بار فدایت می شوم...خبر داری..... هنوز هم از تکرار حرف هایت به شوق می آیم.....خبر داری....
هنوز از نگاهم تو می باری.....از زبانم تو می خوانی.....خبر داری..........
هنوز هم همه جا تویی و همه جان تویی....هنوز هم همه کس تویی و نفس تویی.....هنوز هم غرور یعنی تو.....برای من شور یعنی تو....هنوز هم زندگی یعنی تو....برای من عشق یعنی تو.....
تو چقدر بی انتهایی عزیزم....چقدر بی انتهایی......
هنوز هم آرزو یعنی تو....آبرو یعنی تو....من که آب می شوم بی تو ، وضو یعنی تو.....هنوز هم من یعنی تو عزیزم....من یعنی تو.....هنوز هم عزیزم یعنی تو...عزیزم...عزیزم یعنی تو.....
زیر لب چه می گویی دلکم ! رسوا نشوی ....دلکم...رسوا نشوی....
هنوز هم تماشا یعنی تو...دلربا یعنی تو.....خبر داری..... هنوز هم چشمه و تشنه و آب یعنی تو.......خبر داری..... تو بی حساب مال منی......بی حساب مال منی....خبر داری.....
زیر لب چه می گویی دلکم....رسوا شدی......دلکم.....رسوا شدی....خبر داری ....