سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانش، کشنده نادانی و مایه بزرگواری است . [امام علی علیه السلام]
نگاهم برای تو
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» جادوی چشم هایت...


                                                               

باور کن هیچ کس و هیچ چیزی جای تو را نمی گیرد.....هیچ احساس نابی حس دلنشین نگاه تو نمی شود..باور کن من در تلاطم روز های بی تو غرق می شوم در بارش تند و مداوم خاطره هایت... و با اشک و تبسم زیر لب همان حرف هایی را می گویم که وقتی کنارم بودی...

باور کن از سمت همین دلشوره های گاه و بی گاهم...از زبان همین لرزش پلک ها و گاهی شکستن بغض هایم با تو حرف می زنم ...

دیشب خواب تو را دیدم...خوابی که انگار بهشت بود و من یک مرغ عشق مست بودم و روی دوش تو از شوق آواز می خواندم.....تو مرا روی انگشت می نشاندی و مقابل صورتت می گرفتی و لبخندی عمیق می زدی و می گفتی عجب مستی...! و من دوباره دیوانه وار و دوباره از سر شوق می خواندم برای تو و تو روی سبزه های نرم و لطیف قدم می زدی ...

از هر طرفی چشمی من و تو را دنبال می کرد و تو همه را تماشا می کردی و مرا اشاره می دادی که ببینند دیوانگی هایم را...که بشنوند صدای سر شار از تمنایم را... که نمی دانم شاید به بلبل و گل و پروانه ها اشاره می دادی که بیاموزند عاشقی را....

دیشب در پیچ و تاب گیسویت گیر کردم و تو می خندیدی و من از این اسارت شیرین حس رهایی می گرفتم و شوق پریدن.... تو چقدر آشنا قدم می زدی و من چقدر انگشت نما دور تو می چرخیدم....و انگار سرزمینی را طی کردیم و من هیچ نفهمیدم که چند سال نوری تو قدم زده ای و من روی دوشت مستانه می خواندم.....

با تو که باشم سال نوری هم مثل نور می گذرد..... حتی من نفهمیدم کی به انتهای این نوشته رسیدم...باور کن من جادو شده ام با چشم هایت... می فهمی...؟



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » بــــ ـــ ـــی یـــــــار ( دوشنبه 92/3/27 :: ساعت 6:48 عصر )
»» بگو ستاره...


                                                                      

 

می خواهم بنویسم دوباره از تو....از تویی که نه شب می کنی نه روز...نه وقت می شناسی نه بی وقت....از تویی که مدام در خیال منی...مدام در مقابل چشم های منی....از تویی که فکرش را هم نمی کردم تا نفس دارم از نفس هایم حرارتی سخت بلند باشد..

نمی دانم چه می خواهم بگویم فقط دلم می خواهد از تو بنویسم....از تویی که تا حالا هزار بار به گل و دریا و موج و ماه و آفتاب و آسمان تشبیهت کرده ام...از تویی که هم در دل دریا مثل ماهی ها شده ای برایم....هم روی گنبد های باوقار و گلدسته های بلند کبوتری جلد....

می خواهم از تویی بنویسم که تا حالا گلاب و عطر و شوق و سجاده بوده ای در نوشته هایم....از تویی که تا حالا رود و چشمه و کوه و دشت بوده ای برای دلم.....دوباره می خواهم از تو بنویسم و مرور کنم این همه واژه های خوب را که سند خورده اند به نامت....می خواهم دلم کمی آرام بگیرد می فهمی؟.....

انقدر تو را به این احساس های خوب تشبیه کرده ام که حالا هر کدام از این اتفاق ها را می بینم دلم می ریزد و می گویم تـــــو...

من اینجا مثل دیوانه ها شده ام...مثل کسی که تازه حس می کنند باید درس بخواند و با سواد شود و تازه اسم ماه را بلد شود...یا تازه ستاره ها را بشناسد....اینجا من شده ام مثل کسی که انگار تازه چشم هایش بینا شده و همه به خیالشان من باید این واژه ها را بشناسم...

شاید بخندی اما دارند به من می گویند بگو ماه....و من می گویم...تـــــــــــو.....بگو ستاره..... می گویم...تـــــــــــو.....بگو دریا.... می گویم...تــــــــــو......آنوقت خسته می شوند و می گویند تو یا عاشقی....یا دیوانه.....و من می خندم و می گویم هر دو.... می فهمی؟...

گاهی دلت خون می شود و مثل این لاله ها واژگون می شوی...

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » بــــ ـــ ـــی یـــــــار ( سه شنبه 92/3/21 :: ساعت 2:40 عصر )
»» سوختم...


                                                                          

 

از قرار معلوم دیشب دلم با تو قراری داشته....از قرار معلوم تر دوباره تو دلبری کرده ای....مست و خمار و مضطرب حالا آمده دوباره...کز کرده و مدام پشت سرش را نگاه می کند....

با خودش یک دسته کبوتر آورده....یک گلستان گل قرمز.....با خودش یک آشیان گرم و آرام آورده....سر راهش همه را مست کرده و با خودش به این سینه خراب آورده......اینجا جای عاشقان توست....چه بخواهی چه نخواهی.....همین سینه تنگ را می گویم.....

خودم کم بودم....دلم کم بود و این همه بهانه کم بود...که باید اشک این گل های عاشق را هم مرهم بگذارم ...باید بال سست و ناتوان این همه کبوتر را مداوا کنم....خودم کم بودم و حالا باید این همه دل عاشق را به تماشا بنشینم و گلاب از چشم گل ها بگیرم و بوی تو را از این گلاب ناب در هوای این عشق آباد بیافشانم و مست صدایت بزنم.....

تو آخر چرا مراقب این دلربایی هایت نیستی؟....تو آخر چرا این عادت جانسوز دلبری را ترک نمی کنی...چقدر به تو گفتم جان من مراقب باش....تو چرا حرف این زبان آتش گرفته را نمی شنوی...تو چرا رعایت این قلب سوخته را نمی کنی......

آه ...مرا ببخش کمی تند رفتم.....دست خودم نیست...حواسم نبود تو ناخواسته دل می بری....تو دلربا آفریده شده ای...حواسم نبود من هر چه دارم از صدقه سری همین دلبری های توست....حواسم نبود من خودم در تار و پود این آسمان عشق پیچیدم ....من خودم .....صادقانه بگویم خودم به چشم های تو چشم دوختم که حالا سوختم...

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » بــــ ـــ ـــی یـــــــار ( چهارشنبه 92/3/15 :: ساعت 11:7 عصر )
»» قاصدک ها چه خبر...؟


                                                                         

 

روبروی تو یک دسته قاصدک ایستاده اند....از من خبر آورده اند.....نمی دانی چقدر زیر گوششان خوانده ام تا وقتی تو را دیدند چه بگویند...چطور بگویند.....کجا بگویند.....آنقدر گفتم و گفتم تا اشکشان چکید و من با یک آه راهی شان کردم....

دست به دست حالا پیش خودم برگشته اند...نه حرفی میزنند....نه از تو خبر می دهند......آرام و سر به زیر مدام پشت سر را نگاه می کنند و اشک می ریزند.....آه که می دانستم این قاصدک ها هم عاشق می شوند....تو بدجور دل می بری.....

حالا باید دست به دامن کبوتر نامه بری شوم که عمریست با اشک های من همدرد است....با نامه های آتش گرفته ام همرنگ است...اما نه...او که بالش سوخت با آخرین نامه ای که برای تو آورد.....حالا باید خودم راهی این راه طولانی شوم....

باید حرف های مانده در گلویم را با خودم حمل کنم....باید بر دوش کشم واژه های سنگین و خیس این همه فاصله را....من راه می روم و زیر لب تکرار می کنم....تــــــــــــــو را...گاهی نفس کم می آورم...بریده بریده باز تکرار می کنم تــ ـــــــ ـــــ ـــــو را.....

بس که برایت بلند و بی پروا نامه نوشته ام دیگر دستم به قلم نمی رود ....انگار جایی هوش از سر این نوشته ها رفته....که قصد آمدن روی کاغذ را ندارند....نمی دانم دوباره با کدام واژه ...با کدام احساس ...با کدام نجوای شبانه ام عاشق شده اند که در گلوی طبیعت گیر کرده اند....نمی دانم کدام لحظه از من تــــــــــــــــو را شنیده اند که مات و مبهوت و بی حواس کز کرده اند و سر بیدار شدن ندارند...........

تو هر چقدر هم اخم کنی من .... 

پ . ن : عکاس خودم با موبایل

 

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » بــــ ـــ ـــی یـــــــار ( چهارشنبه 92/3/8 :: ساعت 3:14 عصر )
»» بهانه...


                                                                         

نه...تو را نمی شود پنهان کرد...پشت این بغض های وقت نشناس....پشت این خنده های زورکی.....پشت این اشک های عجول.....تو را نمی شود پنهان کرد وقتی که همه چیز رنگ و بوی تو دارد.....

راستش را بخواهی قبل تر ها تو را در بهار می دیدم....اما حالا بهار را در تو می بینم......حتی زمستان را در تو می بینم وقتی که باران نگاهت تب داغ تنم را مرهم می گذارد و چشم های خیسم را همدم می شود.....

دلم می خواهد روبرویت بنشینم و تو حرف بزنی و من در چشم های تو زل بزنم و از شیرینی حرف هایت زیر زبانم را مز مزه کنم....بعد تو آخر حرف هایت خیره شوی به من و بگویی کجایی؟......و من هیچ نگویم و فقط خیره نگاهت کنم......دلم تنگ همین حس ساده و شیرین است.....

از تو چه پنهان راه که می روم تو را کنار خودم حس می کنم....با همان قدم های مهربان و آرامت....

راستش اینبار که می نویسم نه دنبال استعاره می گردم نه دنبال واژه های بدیع....اینبار فقط می خواهم ساده و ساده بنویسم و با تو حرف بزنم.....می خواهم کمی با تو خلوت کنم....اینبار تکرار حس شیرین تـــــــــــو را می خواهم....تکرار دلنشین بودنت.....

اصلا این نوشته بهانه بود فقط می خواهم بگویم دلم تنگ است........

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » بــــ ـــ ـــی یـــــــار ( یکشنبه 92/3/5 :: ساعت 8:52 صبح )
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

حال نمناک دلـــ ــــــ ـــم
طلوع جاودانه...
بی عنوان !
خود نوشت !
رها نشو در باد...
[عناوین آرشیوشده]

>> بازدید امروز: 26
>> بازدید دیروز: 1
>> مجموع بازدیدها: 460558
» درباره من

نگاهم برای تو
بــــ ـــ ـــی یـــــــار
دوست ندارم کسی ازم ناراحت بشه برا همین بیشتر وقتا سکوت می کنم . شاید عادت بدی باشه ولی به همه عشق می ورزم .

» فهرست موضوعی یادداشت ها
هنر و ادبیات[135] . هنر وادبیات[4] . پیامبر رحمت .
» آرشیو مطالب
تیر 91
مرداد 91
شهریور 91
مهر 91
آبان 91
آذر 91
دی 91
بهمن 91
اسفند 91
فروردین 92
اردیبهشت 92
خرداد 92
تیر 92
مرداد 92
شهریور 92
مهر 92
دی 92
بهمن 92
اسفند 92
اردیبهشت 93
آبان 93
آذر 93
دی 93
اردیبهشت 94
فروردین 94

» لوگوی وبلاگ


» لینک دوستان
اقلیم احساس
در انتظار آفتاب
دوستانه
وسعت دل
سامع سوم
نجوای شبانه
لبخند ماه
روز وصل

» صفحات اختصاصی

» لوگوی لینک دوستان


» وضعیت من در یاهو
یــــاهـو
» موسیقی وبلاگ

» طراح قالب