سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آنکه در دین خدا تفقّه کند، خداوند همّ و غمش را کفایت می کند و از آنجاکه به حساب نمی آورد، روزیش دهد . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
نگاهم برای تو
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» ارجعی الی ربک...


                                                                                                

چشمم کمی پایین تر را نگاه می کرد ولی سرم را تکان می دادم که دارم حرف هایت را گوش می دهم ....گاهی کمی سرم را خم می کردم و جلوتر می بردم که یعنی بلند تر تا صدایت را بهتر بشنوم....حتی گاهی دوست داشتم فریادش را هم بر سرم بشنوم....آخر میخواستم احساس شرمندگی نکنم.............ولی او با همان لحن مهربان و همان بزرگی و وقار حرف میزد..... کمی که گذشت دیدم حرف هایش بدجور دلم را می لرزاند.....

احساس میکردم انگار دلم برایش تنگ است ، انگار میخواهم فقط نگاهش کنم ، هنوز سرم پایین بود ولی نگاهم کمی بالاتر آمده بود اما درست نمیدانستم چطور باید چشم هایش را ببینم.....حالا او سکوت کرده بود و من در هیجان....او نمی گفت و من دست هایم را به هم می فشردم...او حتی صدای نفس هایش هم نمی آمد و من قلبم هزار بار در ثانیه می زد.......آخرش طاقتم سر آمد و چشمهایم را به چشم هایش دوختم.......

هنوز دنبال چشم هایش می گردم......عجب چشم های نافذی.......

لبخندی زدم کمی پشت پلک هایم خیس شد و دوباره سرم را پایین انداختم و او دوباره شروع کرد به حرف زدن......اینبار مهربان تر میگفت :

یا ایتهاالنفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضیة مرضیه...... اینها را که گفت چشم هایم را بستم آرام حرف های مهربانش را بوسیدم و روی سجاده گذاشتم و اشک هایم......



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » بــــ ـــ ـــی یـــــــار ( شنبه 91/4/24 :: ساعت 5:54 عصر )
»» دنیا تاریک است...


                                                                                             

دنیا خاموش و انگار هیچ صدایی جز صدای نفس های خودم نیست......و من به تو فکر می کنم .....و آهسته آه می کشم.....و تو نمیدانم کجا داری سوختنم را حس می کنی......گاهی به تو فکر میکنم که وقتی بودی.....گاهی به تو فکر می کنم که حالا نیستی.............

گاهی تو می شوی لبخند ناخوانده روی لب هایم ....وقتی که غرق در خاطرات روز های خوشم می شوم.....وقتی که غرق در چشم های صادقانه ات می شوم....وقتی که آرام پلک روی هم می گذارم با صدای قدم های نفس هایت......

گاهی تو اشک می شوی روی گونه هایم.....وقتی که به حالا فکر میکنم که نیستی......وقتی که بر می گردم و جای خالی ات....وقتی که یک راه بن بست می بینم در مقابلم.....حالا تو کجای این فاصله ها ایستاده ای و داری مرا مرور می کنی........

هوا تاریک است.....و من نه شانه هایم دیگر صبوری می کنند و نه چشم هایم.....هوا تاریک است و من غرق در یک بغض شکسته.....غرق در یک دریای شور و خسته..........هوا تاریک است انگار چشم هایت بسته.....هوا تاریک است چقدر اتفاق تلخ روی قلبم نشسته........

تو کجایی..... دلم دیگر به هیچ قول و قراری راضی نمی شود.....کجایی دلم دارد ذره ذره آب می شود......کجایی ......نفسم سنگین می زند....

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » بــــ ـــ ـــی یـــــــار ( جمعه 91/4/23 :: ساعت 1:39 صبح )
»» احساس من و گنجشک...


                                                                                            

نمی دانم چرا اتاقم را فقط برای غمهایم دوست دارم ، فقط برای تنهایی هایم ، وقتی که احساس بی تابی می کنم ، وقتی که از همه چیز خسته می شوم ، وقتی که تا مرز نا امیدی می رسم دست به دامان اتاقم می شوم . همان گوشه آرام خانه و همان گوشه آرام اتاقم ، آنجا که تختخوابی یک نفره که بجای بالش و پتو کتاب و کاغذ های چروک و پاره پاره روی آن ریخته ام . بله همان جا آرام می شوم...... سمت راست همان تختخواب بیچاره میز کامپیوترم جاسازی شده ، همان جایی که وقتی خسته ام بی هوا دست به دکمه پاور کیس می زنم و صدای فن کامپیوترم برای احوال مریضم لالایی می خواند . ویندوز که بالا می آید ناخواسته موس را بر روی آیکن اینترنت اکسپلورر می برم و برای آرام تر شدنم دست به دامان وبلاگ غریبم می شوم .......آنجا که خانه ای دیگر است ، شهری دیگر است ، و دنیایی دیگر . کامنت های وبلاگم را که خواندم یا آرام می شوم یا دلتنگ تر ، آنوقت چاره ای ندارم تا روی آدمک خندان مسنجرم کلیک کنم تا در دنیای مجازی روحم را با احساسی مجازی تغذیه کنم ، اما اینها هم جواب گوی دل تنگم نمی شود با عصبانیت دیسکنکت می کنم و روی تختم روی همان کاغذهای خط خطی و مچاله شده ، روی کتاب سهراب و حافظ ، روی خودکارهای آبی و سبز میخوابم تا مگر خوابی خوش ببینم و آرام شوم.........

اما از خواب که بیدار می شوم یک ساعتی گذشته است و من هنوز افسرده ام . نمی دانم چرا اما افسرده ام . دیگر چیزی نبود تا خودم را با آن مشغول کنم پرده سبز رنگ اتاقم را کنار زدم تا اتاقم از حالت خمودی بیرون بیاید نور ملایمی وارد اتاق شد ، نزدیک ظهر بود و این تنها شانس من بود که آن لحظه غروب نبود...........

پنجره اتاقم را باز کردم کمی به حیاط چشم دوختم مادرم تازه حیاط را آب و جارو کرده بود هنوز زمین خیس بود بوی رطوبت می آمد ، هوا نه گرم بود و نه سرد ، از بی کاری همه جارا دید می زدم ، آجر های دیوار همسایه را که بعضا درزهایی نور را برای رها شدن به سختی وا می داشت دیده می شد ، لبه دیوارمان گنجشکی نشست که او هم تنها بود ، قدری دورو برش را دید زد اما مرا ندید آرام توی حیاط نشست ، درست روی همان موزائیکی که تکه ای از آن پریده بود و کمی فرو رفته بود ، نوکش را در آن فرو رفتگی زد ، بعد به آسمان نگاه کرد و انگار خدارا شکر می کرد که مادری حیاطی را شسته بود و موزائیکی سوراخ بود و مقداری آب برای گنجشک کوچک ذخیره مانده بود........... آنجا بود که فهمیدم گاهی باید به آسمان نگاه کرد ، چشمهایم را به آسمان دوختم ، چند ثانیه ای خیره ماندم آسمان زیبا بود ، صاف و آبی ، قدری آرام شدم اما هنوز بغض سنگینی گلویم را می فشرد ، دوست داشتم گریه کنم ، دنبال بهانه بودم ، همین لحظه بود که صدای اذان از گلدسته های بلند مسجد به فریادم رسید.......

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » بــــ ـــ ـــی یـــــــار ( پنج شنبه 91/4/22 :: ساعت 1:47 عصر )
»» مثل یک صف طولانی رأی


                                                                                           

من دور تا دورت را گل می چینم تا گل ها یاد بگیرند معطر باشند.....تا یاد بگیرند مغرور و دلربا باشند....من دور تا دورت را چشمه می چینم تا چشمه ها یاد بگیرند جوشان باشند....با طراوت باشند....من دور تا دور تو را زندگی می چینم تا یاد بگیرند زندگی باشند......

من با آسمان حرفی دارم البته کمی در گوشی....با همین ابر های دهن بین حرفی دارم ....و با تو ای رنگین کمان خود باور.....شما شاید حواستان نیست که من چرا دور یک جان تازه می چرخم....شاید نمی دانید از صدف های زبان بسته چرا فریاد دریا را نشانتان دادم....شما انگار حواستان نیست....من دارم کجا را اشاره می دهم....

بگذریم....تو در چه حالی ....بین این گل هایی که پیش چشم های تو تعظیم کرده اند خوبی؟.....بین این همه چشمه هایی که دارند با تپش های قلب تو می جوشند شادابی؟......بین این همه زندگی که به حرف های تو دلبسته اند آرامی؟.....

تو مثل این همه طراوت غرق در لبخند باش..... و من مثل احوال چند ساله شهرم زیر سنگینی این گرد وغبار خم به ابرو نمی آورم....تو با غرور بنشین مثل یک قرار خوش رنگ.........من سر گردان می چرخم مثل یک صف طولانی رأی.....

تو آرام نفس بکش من اینجا هستم....نگران نباش سهم اکسیژنم برای تو.....راستی یک بار دست های پینه بسته پدرم را قرض نمی گیری؟....شاید صورت آفتاب ندیده فرزندت حس کند مردانگی را....

حواسم نیست دیر وقت است....حالا برو از وقت خوابت گذشته است...

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » بــــ ـــ ـــی یـــــــار ( چهارشنبه 91/4/21 :: ساعت 11:49 صبح )
»» مــــ ـــــ ــ ــرگ !


                                                                                          

من حرف حساب حالی ام نیست....وقتی قرار است تو تلخ بنویسی....من آب خوش از گلویم نمی رود....وقتی قرار است تو شور بنویسی.....من چشم هایم همیشه تار باد اگر قرار است تو با چشم های اشک بارت بنویسی.....من زندگی به کامم تلخ باد اگر قرار است تو مثل زهر بنویسی....

بس است دیگر من دق مرگ شده ام ....قبول... من شکسته و زرد شده ام....پاییز هم به خود می پیچد وقتی که رنگ پریده ام را می بیند...تو شاید دلت نیاید ...شاید نخواهی....شاید ندانی....ولی من بد جور شکستم....هم از سرما...هم از گرما...بدجور یخ زدم....بدجور سوختم.....

حالا نمی دانم کجایی که من می نویسم....نمی دانم چه می کنی که من می نویسم....شاید حرف هایم مثل یک زخم عمیق باشند که دارند رویش را نمک می زنند....شاید حرف هایم مثل یک چشم تیر خورده باشند که دارند تیر را با حدقه اش بیرون می کشند.....نمی دانم شاید حرف هایم برای جانم بدجور قبض روح باشند....ولی باور کن با همین مردگی ها می نویسم....دارم به احتضار رسیده می نویسم.....

اگر زمین می خواهد بچرخد....حرفی نیست بچرخد....اگر آسمان می خواهد ببارد....حرفی نیست ببارد....اگر ماه می خواهد بتابد.....بتابد....اگر خورشید می خواهد بسوزاند....حرفی نیست بسوزاند...من که دیگر حس نمی کنم....من که دیگر زنده نمی شوم....

امشب خوب جان به لب شدم.......بس کن انقدر تاب مردن ندارم....بس کن....

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » بــــ ـــ ـــی یـــــــار ( یکشنبه 91/4/18 :: ساعت 1:55 عصر )
<   <<   26   27      
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

حال نمناک دلـــ ــــــ ـــم
طلوع جاودانه...
بی عنوان !
خود نوشت !
رها نشو در باد...
[عناوین آرشیوشده]

>> بازدید امروز: 8
>> بازدید دیروز: 71
>> مجموع بازدیدها: 469812
» درباره من

نگاهم برای تو
بــــ ـــ ـــی یـــــــار
دوست ندارم کسی ازم ناراحت بشه برا همین بیشتر وقتا سکوت می کنم . شاید عادت بدی باشه ولی به همه عشق می ورزم .

» فهرست موضوعی یادداشت ها
هنر و ادبیات[135] . هنر وادبیات[4] . پیامبر رحمت .
» آرشیو مطالب
تیر 91
مرداد 91
شهریور 91
مهر 91
آبان 91
آذر 91
دی 91
بهمن 91
اسفند 91
فروردین 92
اردیبهشت 92
خرداد 92
تیر 92
مرداد 92
شهریور 92
مهر 92
دی 92
بهمن 92
اسفند 92
اردیبهشت 93
آبان 93
آذر 93
دی 93
اردیبهشت 94
فروردین 94

» لوگوی وبلاگ


» لینک دوستان
اقلیم احساس
در انتظار آفتاب
دوستانه
وسعت دل
سامع سوم
نجوای شبانه
لبخند ماه
روز وصل

» صفحات اختصاصی

» لوگوی لینک دوستان


» وضعیت من در یاهو
یــــاهـو
» موسیقی وبلاگ

» طراح قالب