نم نم باران مثل تو آرام و با لبخند می ریزد.....و گل ها باز هم مثل تو باشوق و غرور فضا را معطر می کنند....و من یک تکه از سنگ های زیر همین کوه بلندم که قرار است کم کم دستخوش همین کودکان خوش گذران شوم.....
تو وقتی که با آن همه بزرگی داشتی با روح انگور دهن به دهن می شدی می خواستم بگویم بس کن....انقدر انگور را خون به دل نکن....و چقدر خوب بلد بودی خون به دلش کنی....حالا همین انگور برای خودش کسی شده........حرف از لب های تو می زند.........
وقتی که با همه بزرگی ات می خواستی برای ماهی ها تولد دریا را جشن بگیری....می خواستم بگویم مراقب دریا باش در چشم های تو غرق نشود....و تو چقدر خوب بلد بودی دریا را دور بزنی....و هنوز هم خودش نمی داند این همه تلاطمش از چیست....این همه دست و پا زدن هایش برای چیست......
با ابر ها که حرف می زدم می خواستند همیشه تاریک باشند....می گفتند فقط باید باران شویم تا به شانه های تو نزول کنیم....میخواستند همیشه باران شوند و تبخیر شوند و دوباره باران شوند و تبخیر شوند......تا شاید یک بار همان نقطه ای که تو ایستاده ای فرود آیند....
تو خودت خبر نداری وگرنه دنیا را بهم زده ای....خبر نداری که ماه وقتی در حوض همسایه افتاد چقدر التماس می کرد که بال هایم را بچینید تا همین جا دست خورشید را بگیرم....
می خواستم بدانی که وقتی ستاره ها دور هم جمع می شوند فقط حرف از چشم های توست که کدامشان به اشک های عاشقانه ات شبیه ترند......
تو داری دنیا را می کشی..............خودت شاید بی خبری وگرنه انقدر مهربان نبودی.....
نکند فکر کنی من از تو چشم برداشته ام و نگاهم را برای یکی دیگر پر وبال داده ام....نکند فکر کنی از مسیر گرم نفس هایت دور افتاده ام....نکند حالا که دارم اَشفته دور سرت می چرخم احساس کنی یک غریبه بیمارم که سرد و بی روح مزاحم غزل های عاشقانه ام........نه.....نکند اینطور از من یاد کنی....
من شمع نیستم ولی پروانه را خوب می فهمم....یک دل عاشق با قامتی افروخته را خوب می فهمم....من آفتاب سوزان نیستم ولی سایه را خوب می فهمم....لذت خنکای برگ های درخت را خوب می فهمم.....
من مثل تو دلربا نیستم ولی چشم های عاشق را خوب می فهمم....التماس یک دیوانه ظاهراً عاقل را خوب می فهمم....من آینه نیستم ولی غبار یک آه را خوب می فهمم....پشت ابر های مکدر ماه را خوب می فهمم.....
حالا انقدر به دلت بد نده من تو را که غرق شده ای در سینه ام خوب می فهمم.......من حواسم هست رد پای دست هایت را خوب می فهمم......من وارث یک قلب عاشقم .... هرچند کورم.......هرچند کرم.......ولی صدای تو را خوب می فهمم....
حالا صدای مرا که می شنوی عزیزم........میخواهم بگویم.......هرکجا که باشی من بودنت را خوب می فهمم.....می فهمم.........
باور کن تو یک معجزه سبزی در کویر زندگی ام.....تو یک معجزه نابی در اعجاز زندگی ام ...تو یک معجزه پاکی بین سحر و جادوی چشم های خودت.....تو اوج احساسی روبروی گنبد های مطهر...یک کبوتر نجیبی روی گلدسته های این خلقت.....
نمیدانی چه لذتی دارد از تو گفتن....چه لذتی دارد از تو شنیدن....نمیدانی چقدر به دل می نشیند غرور تعظیم در برابر تو....نمی دانی چقدر صمیمی می شوم با اشاره های زیرکانه تو.....و چقدر آفتابی می شوم با چرخش مردمک های داغت....
تو برای خودت یک آستانه ای....برای خودت هزار ها کبوتر داری......برای خودت یک دنیا زائر و خادم داری.....با تو ام ...کمی باور کن تو خودت معجزه ای....می فهمی؟.....کمی باور کن.....
من تازه دارم صحن و سرایت را آب و جارو می کنم...من تازه دارم روی گندم ها سجاده پهن می کنم و چشم هایم را می بندم و این همه اعجاز را به رخ آدم می کشم و قنوتم را به دست های تو متصل می کنم .......
یک هزار مهر می خواهم تا سجده شکری برای مهربانی های تو بجا آورم....
من دخیل بسته ام حالا به دست هایت.....من دعا می کنم حالا آهسته زیر گوش هایت.....من التماس می کنم حالا به مهتاب چشم هایت.....تو خودت حواست نیست......باور کن معجزه ای...........
زیر نور ماه ایستاده ام...من سایه بان تو ام تا حتی چشم ماه هم به تو نیاوفتد.......تو میهمان یک دشت گلی و من زیر گوش شب بو ها آهسته میخوانم که تو را شب مدهوش نکنند.........و با هَزار ها هم سخن شده ام تا برای تو تا صبح بخوانند......این یک دستور عاشقانه است.....یک تصویر زندگی بخش است.....
من و تو روی یک سفره میهمان یک باغ اناریم و من چشمم مدام دنبال چشم های تک تک این دانه هاست تا مبادا خونشان بجوش آید و یک باغ انار غیرت سرازیر شود............یک آبشار خون از جنس انار.....تو مدام بر می گردی....و من مراقب قدم هایت......روی دوش زمین حتی برای سایه ات دلنگرانم......
یک حساب سر انگشتی برای همین چند سطر اگر داشته باشی....می فهمی چقدر پیش من......
اینجا را آهسته تر می روی؟....اینجا کمی صدای پایت بیشتر به گوش هایم می رسد.....اینجا کمی حرارت لبخند هایت بیشتر به قلبم تسکین می دهد.....اینجا کمی آهسته تر قدم بردار....اینجا درست روی چشم های من است.....اینجا خانه ، خانه توست....اینجا بیشترین داشته از داشته های من است.........
تو...انگار ....نگرانی .....انگار آشفته ای.....به چشم های من نگاه نکن....تو آرام قدم بردار....من قول می دهم خم به ابرویشان نیاید...........میخواهم زیر گوشت بگویم....حالا که عاشق شده ام چشمم کور.....دندم نرم.......دیگر بلاگردان توام.......
چیزی شبیه این حرف ها.....بی چاره من...
بس که خراب می شوی روی احساسم کمرم خم مانده است...قامتم بی خود نیست که کوچک شده است...بس که مجبورش میکنم ساده شود ،آنقدر که از سادگی ناچار شود.....کمی مانده تا هیچ شود...کمی تا نا امید شود...
روزی یک بار من و روزی هزار بار تو.....اینها قبول...حق من است اصلا قبول......روزی هزار بار تو قبول...روزی همیشه تو قبول...روزی سحر تو ،شام تو ،اینها قبول..اما قرار این نبود...بیچاره من......روزی یک بار هم من............
هفته ای یک ماه تو و ماهی یک سال تو... اینها قبول............سالی یک لحظه هم من.....بی چاره من.....
وقتی پیش اشکهایم خیس میشود تمام دنیا تو چرا حتی نم نمی کشی .... داشتم تو را حساب می کردم که چقدر راه است بین روز های من و روز های تو...که چقدر فاصله است بین احساس من و احساس تو...داشتم حساب میکردم که چقدر مانده تا تو....که چقدر مانده تا من....داشتم حساب می کردم که چندبار تو و چند بار من...... حساب می کردم...همه چیز را...همه چیز را که تو و ....همه چیز را که من....
داشتم حساب میکردم که چندبار لبخند و چند بار گریه...حساب میکردم که چند بار خواب و چند بار بیدار...داشتم برای خودم حساب میکردم...همه چیز را حساب می کردم که ناخواسته زیر لب گفتم بی چاره من...........
حسابم که تمام شد کمی مکث کردم سری تکان دادم اشک هایم را پاک کردم و زیر لب که نه .....فریاد زدم...تا آسمان فریاد زدم..... بی چاره تو......................
شهریور 89: بی یار