گاهی عجیب دلت میگیرد...گاهی خودت هم نمیدانی چرا به یک نقطه خیره می شوی و اصلا چرا آن نقطه می شود سنگ صبور تمام بغض های تو........ گاهی نمیدانی چرا اصلا چرا می شوی سربار احساس یک نگاه مهربان....بی آنکه خودت بدانی می شوی یک سربار بی هدف..........
گاهی نمیدانی و می شوی مخاطب یک نوشته داغ...می شوی بغض یک گلوی بیمار......گاهی وقت ها بی آنکه بفهمی پرت می شوی روی جنازه احساست....پرت می شوی روی خرده های قلبت.....پرت می شوی ......نه ....غرق می شوی.. زیر دریای اشک هایت.....
گاهی بی آنکه بدانی می شوی یک مزاحم احساسی...می شوی یک راهزن فراری....می شوی یک مشت اشک و یک آسمان تنهایی......... گاهی وقت ها نمیدانی و می شوی یک مجرم اساسی...........
گاهی وقت ها تمام دلخوشی ات می شود دیدن یک تصویر مجازی.......دیدن یک احساس تصویری....می شود یک نوشته از نا نوشته های یک درون لبریز از حرف های گرم و صمیمی...........
گاهی می شوی سر بار همین یک بند اخیر..........
گاهی وقت ها می شوی سربار خودت............گاهی دلت از دست خودت خون است و نمیدانی.............حالا من دلم از دست خودم خون است و نمیدانم.....! حالا من سربار خودم شده ام و نمیدانم........!
گاهی اصلا خودت می شوی درد خودت............
دلم می خواهد حرفی بزنم که لبخند بیاورد.....دلم می خواهد وقتی تو می خوانی آرام و مهربان بگویی خوب است....دلم می خواهد از سر و روی حرف ها و واژه هایم چراغ های رنگارنگ و نقل های شیرین ببارد.........دلم می خواهد روبان حرف هایم صورتی و سبز باشد.....ولی چه کنم....پریشانم............
دلم می خواهد سوار بر موج شادابی و پیوند حروف شوم.....دلم می خواهد روی تمام دفتر ها و کاغذ ها بذر نستعلیق شادی بپاشم....دلم می خواهد لای تمام کتاب های دنیا گل های رز و محمدی بکارم.........دلم می خواهد وقتی تو می خوانی شیرین بخوانی....ولی چه کنم........ پریشانم...........
دلم میخواهد دستم را این حروف تاریک و الفاظ مجروح رها کنند..........دلم می خواهد بغض این آهنگ نوشته ها را قورت دهم...دلم می خواهد اشک این چشم ها را شستوشو دهم.........دلم می خواهد از چین و چروک غصه ها و گره کور جدایی نگویم..........ولی چه کنم.....پریشانم......
فکر میکنی دلم به این غم نوشت ها خوش است؟.......فکر میکنی دلم به احساس های مکدر خوش است؟.....فکر میکنی این همه از چکه های خونین قلبم خوشحالم؟..........فکر میکنی آسمان را همیشه ابری دیدن عذاب نیست؟.....فکر میکنی از حسرت و انگشت گزیدن سرودن عذاب نیست؟............
فکر می کنی دود این هیزم های هنوز هم خیس چشم مرا نمی سوزاند؟......فکر میکنی چیدن این تیغ های وحشی انگشت هایم را نمی جَوَد؟......فکر میکنی از تشنگی خوردن شیره علف های سمی گلوگیر نیست؟.........چرا........اینها همه مرا هم می کشد....
ولی می گویی چه کنم.......پریشانم.....
من با نفس های گل های بنفشه ، یک فصل را سبکبال تر پیمودم.....و با صدای قدم های یک گل بابونه مسیر آسمان و زمین را مغرور تر از خورشید دویدم..........و به لبخند دلنشین تو رسیدم......
وقتی تو لبخند زدی خون انار تصفیه شد....رنگ سیب پرید و سرخ و زرد و دست پاچه روی زمین افتاد......تمام جلبک ها رود نشین شدند و ماهی ها دریا برایشان شیرین شد.....و موج رگ غیرتش بالا گرفت....
همه جا حرف تو بود...حرف هایی مثل حرف های من.......
ریواس دستی تکان داد و از شوق خودش را به سمت تو پرتاب کرد ......و گیلاس که هنوز هم دارد چوب خود خواهی اش را می خورد...مدام زیر لب افسوس می خورد....که چرا به حرف های شانه به سر می خندیدم........
و تو همچنان لبخند می زنی و زندگی را با روزگار پیوند می دهی.......
دارد ساز پوپک کوک می شود با انحنای زنخدانت و کمی مورچه ها مشتاق تر می آیند تا درون ریشه های بید رقص برگ ها را ببینند......و تو لبخندت هنوز دارد ترانه می خواند......و کسی انگار این ترانه را در قنوت می خواند......در رکوع می خواند....و در سجود می بیند..........
و انگار پای عندلیب هنوز درگیر خار های گل سرخ است و یا مبهوت این داستان لبخندت.......
و من چقدر به لبخند تو می بالم........چقدر به تو می بالم.... امان از من......
دستم به دیوار بود ، راه می رفتم.....خودم بودم و خودم.......کمی هم دل سنگ دیوار یاری ام می کرد ......و من گاهی سر به سینه دیوار درد و دل می کردم.....
من بودم و یک خورشید داغ.....زیر سایه ناچیز یک کوزه آب.....تنهایی ام را با همان سایه ناچیز قسمت کرده بودم....کوزه را برداشتم.....به سختی راه می رفتم و گاهی به سختی می نشستم....به سختی روبرویم را دید می زدم و گاهی به سختی بر می گشتم.......
من دارم دنبال تو می گردم.....دارم دنبال خودم می گردم....صدای خنده هایت می آید....دورو برم را نگاه می کنم و حرارت و شدت نور و یک دیوار دور و دراز............تو کجا ایستاده ای ....می خواهم خودم را به چشمه برسانم......
می دانی...روحم سرماخورده است......روحم گلو درد دارد.....روحم تب کرده......جانم دمق است......این وسط خودم که نمی دانم ولی می گویند جسمم بد جور نحیف شده است...........
خودت را که نمی بینم.....کاش یکی هم مثل صدای خنده های تو.....صدای درد های مرا به گوشت می رساند........من که نمی دانم ولی کاش دست کم انتهای این مسیر دور و دراز به تو ختم می شد..........
هرچند می دانم تو دیگرحوصله بغض را نداری......این را صدای شادی هایت می گوید.........آه...دیوار.....کمی خم شو....شانه هایت را نیاز دارم.............
دیشب داشتم به تو فکر می کردم...که کجایی ...چه می کنی....دست کدام پرنده را گرفته ای و روی کدام ابر راه می روی.....دیشب داشتم به تو فکر می کردم که حالا داری مرا چطور نگاه می کنی.....نمی دانستم می خندی....یا به حال زارم.....
دیشب به تو فکر می کردم که من چرا دارم به خاطره ها اصرار می کنم که بمانند....به تو فکر می کردم که من چرا همه جا تو را می بینم ....دیشب به تو فکر می کردم که من چقدر غریب مانده ام و تو ........حالا چه می کنی.........
دیشب داشتم به تو فکر می کردم که حالا تو از کدام چشمه می جوشی...و با کدام قله همسو شده ای....دیشب به تو فکر می کردم که داری بوی خوشت را به کدام گل هدیه می دهی .....تا خودم را دست کم به همان گل برسانم......دیشب به تو فکر می کردم که کجایی....چه می کنی.....
به تو فکر می کردم که حالا دیگر خوب در دل رنگین کمان جا افتاده ای....و داری دست آسمان را به چشم های خیس کدام فرشته می کشی .....حالا باد دارد در کدام باغ برای چشم های تو می رقصد و کدام سیب دلش یک دنیا جاذبه می خواهد تا درست مقابل پای تو بیاوفتد....
دیشب به تو فکر می کردم که چقدر حالا خریدار داری......حالا چقدر طرفدار داری....دیشب به تو فکر می کردم که حالا یک پا بهشت شده ای برای خودت......
دیشب به تو فکر می کردم و به غریبی هایم....دیشب تو نبودی و اشک هایم.....دیشب تو نبودی و درد هایم.....دیشب......
نمی دانم امشب را چطور سر کنم........