تو شب ها میان قافله اشک هایم پرستارم میشوی و صبح ها برای سلامم لبخند می شوی... کمی که من بغض میکنم تو آه می شوی و سوز سینه ام را به صلیب می کشانی و برای نیازم نماز می شوی....تو هیچوقت خوار نمی شوی و همیشه یار میشوی ......
نمیدانم کجا میشود تو را تعظیم کرد....وقتی که صدبار رکوع می شوی ....نمیدانم اصلا کجا می شود بوئید عطر راهت را وقتی که تمام قامت سجود می شوی.....
تو اصلا برای من وضو می شوی ....برای من ...تو برای من نمازی بی ریا می شوی....می خواهم بگویم تا بدانی که می دانم تو بی هیچ قیدی برای نگاهم نور می شوی...............
تو چشمهای مرا بگیر حتی بی منت میگویم تو جان مرا بگیر بی هیچ قیدی دوباره باز بی هیچ قیدی تو برای گلویم تکبیر می شوی.....
تو ساده و بی ریا و صاف می آیی ....زلال می آیی....تو پاک می آیی...تو برای من رود می شوی........بیشتر بگویم تو دریا میشوی.........وقتی که من برای نبودنت بغض میکنم تو تمام این ها می شوی...تو میدانی......؟ اصلا کمی بیشتر از اینها می شوی.... تو وقتی مرا نیمه جان می بینی سرا پا جان می شوی....وقتی سکوت می کنم تو فریاد می شوی......اصلا تو هم میخواهی بگویی مثل من...مثل من که با این همه بدقلقی هایم میخواهم بگویم مثل تو ......تو هم میگویی .... مثل...........
میبینی ؟ با اینهمه بدخلقی هایم ولی هنوز برای تو..... برای حرف هایمان حیا می کنم....بیا و بگویم....بیا و آهسته بگویم.... بیا و اینبار خوش صدا بگویم ......اصلا بی صدا بگویم ............بیا که همیشه تا مثل همیشه بگویم.........
دوباره هیـــــــــــــــــــــــــــس.....
شهریور 89: بی یار
حرارتم مثل یک تنور داغ است حالا.....و جدای از حرف هایم...و جدای از گفته هایم....و جدای از نوشته هایم....عزادار حرف های نگفته و ننوشته ام حالا.......
تازه هم سن چشم های تو شده ام...تازه هم سنخ حرف های تو شده ام....تازه قرار است به حساب هر چه جامانده ام بدوم......تازه قرار است هر جا زمین می خورم همان جا بنشینم و غرور های شکسته ام را یکی یکی بشمارم......تازه قرار است هنوز هم بشکنم.......من یک تنور داغ شده ام حالا......
این روز ها برای نوشتن دست هایم می سوزد.....برای گفتن زبانم می سوزد....برای لمس خاطراتت نگاهم می سوزد.....این روز ها برای نامه های داغم کبوتر نیست....برای پریشانی نغمه هایم گل سرخ نیست....این روز ها برای آتش جاده هایم باران نیست......من مثل یک تنور داغ شده ام حالا.....
طراوت ! یک اتفاق عجیب است در لابه لای حرف هایم....سر سبزی یک معجزه از برق سوزان لبخند توست بین تکرار زردی هایم....من بهار را یک درخت گم شده و سرگردان می بینم که دارد هراسان پاییز زندگی ام را طی می کند.....که دارد گیج و منگ مسیر داغ و خشک کویر فاصله ها را می دود....من از زمستان فقط حرفی شنیده ام....از برف و یخبندان فقط سایه ای دیده ام...من خسته ام...سوخته ام...یک حرارت همیشه افروخته ام...........من مثل یک تنور داغ شده ام حالا.......
من آب میخواهم.....باران می خواهم....یک دسته ابر سیاه می خواهم.........من یک دنیا کوه بلند می خواهم....من یک قطب جنوب می خواهم....من یک عمر شب یلدا می خواهم....من یک اقیانوس برف سرد می خواهم...........خـــــــــــورشـــــــیـــد....دست بردار.....من مثل یک تنور داغم....دست بردار.......
دوست دارم یک روز 240 ساعت بود....نه.....2400 ساعت بود .....و من یک روز تمام را مقابلت می نشستم و حریصانه نگاهت می کردم....آنوقت شک نداشتم حتی پلک زدن هایت را هم حفظ می شدم....هرچند همین حالا هم از برم.....
یک روز طولانی کاش در سال یک روز یلدا....نه هزار روز یلدا داشتیم.....و من تمام این روز ها را برای تو جشن یلدا می گرفتم.....و مدام دور سرت می چرخیدم....و یک ارتفاع از جنس نور برایت از خورشید استعاره می گرفتم....تو کمی از روز های روشن ، روشن تری....فقط نمیدانم چرا ماه صدایت می زنم....
قرار نیست وقتی که راه می روی زمینی باشد......قرار نیست وقتی که اوج می گیری آسمانی باشد....قرار نیست وقتی که شب نماز میکنی ستاره ای باشد.....یا وقتی با نسیم تصادف می کنی عطر و گلابی باشد....حتی قرار نیست صدای بلبلی باشد....اصلا قرار نیست این همه تمثیل و این همه تشبیه و این همه ایهام باشد....تو خودت یک کتاب بدیعی.....می فهمی؟.....یک دنیای عجیبی...
یک الفبای خصوصی....
حیف ...دوست ندارم بیشتر از تو بگویم....به غیرتم بر می خورد....حیف دوست ندارم این حرف ها را چشم نامحرم ببیند....به غیرتم بر می خورد.....حیف که نمی شود....وگرنه می گفتم تو چقدر دلربایی....وگرنه می گفتم ...تو چقدر آسمانی.....وگرنه می گفتم تو...چقدر...هـــــــــــــــــــــــــــــــیس...........
می فهمی؟..............
دیگر نه دست های مهربان این همه اتفاق خوب و نه دندان های تیز زندگی توان باز کردن این گره کور جدایی را دارند......نه چشم های همیشه خیس آسمان ......و نه دانه های سنگین باران ، جانِ روییدن را به جسم سوخته این سبزه های خشکیده از تشنگی می دهند.......
من هنوز به چشم های تو حساسم..... بفهم......وقتی که داری گریه می کنی....من هنوز به طرز آه کشیدنت حساسم....بفهم....وقتی که داری پژمرده می شوی.....لطفا کمی دست و دلباز باش....لطفا کمی از نگاهت را خرج التماس های من کن.....لطفا بفهم صدای این همه شکستن را....
یک بار به احترام تو لبخند زدم....یادت هست...؟ یک بار از سر شوق حرف هایت پریدم و دور سرت چرخ زدم....یادت هست...؟ من همان فریاد از سر دردم که تو لبخندم را می دیدی.....من همان چکاوک بیمار و شکسته بالم که تو پروازم را دیدی......من یک درخت بی برگ و زردم که تو حالا میوه اش شده ای .... من ریشه ام عمریست آهنگ روییدنش نام توست......
من حرف هایم را باید خلاصه کنم....من باید فقط به تو اشاره کنم.....نه من حرفهایم به ارتفاع خوبی های تو می رسد.....نه تو در کوچکی واژه هایم جا می شوی....من باید حرف هایم را خلاصه کنم.....ولی اینجا نمی شود گفت.......
بیا نزدیک تر.......در گوشت خلاصه می گویم......
تا بهار تویی بهار را دوست دارم....بلبل و گل و درخت های جوان را دوست دارم...........تا پاییز تویی پاییز را دوست دارم....برگ های زرد و قرمز و نرم و خشک را دوست دارم..........تا حتی تابستان تویی تابستان را دوست دارم........من باد های گرم و نور خورشید داغ و حرارت دیوار ها را دوست دارم.............من حتی زمستان را دوست دارم.......تا وقتی زمستان تویی..... باران و برف و زمین های یخ زده و لباس های پشمی را دوست دارم........وقتی که زمستان تو باشی حتی آدم برفی را هم دوست دارم......
تا وقتی تو هستی همه چیز و همه جا را دوست دارم..............من خودم را اگر تو باشی دوست دارم...من زندگی را اگر تو باشی دوست دارم.........من حتی خدا را وقتی که تو باشی دوست دارم.............
اصلا به صدای گرفته ام که گوش دهی میفهمی چقدر با اضطراب دوستت دارم.........من دریا را کنار چشم های تو دوست دارم....آسمان را وقتی به دست های تو تکیه داده اند دوست دارم.....من آبشار سرازیر از کوه را .....من درخت های زیتون کشور خون را....من پرچم ایران مدرسه کودکی ام را.....اصلا پرت تر از این ها بگویم....من صدای خروشان دریچه های سد کرخه را هم دوست دارم...من همه اتفاق های منتهی به تو را دوست دارم.......
من تو را وقتی به نماز می ایستم ....وقتی که سلام می دهم...وقتی که دانه های تسبیح را یکی یکی رد می کنم...وقتی که ....آرام بگویم ...وقتی که گریه میکنم....دوست دارم.....من تو را با همه فاصله ها دوست دارم...........
میدانم فقط خودت می توانی این همه پرت و پلا هایم را به هم ربط دهی و لبخند بزنی و از بین این همه واژه ها فقط دوست دارم هایش را گلچین کنی............حتی گلچین کردن هایت را هم دوست دارم.......تو مرا.....فقط تو مرا خوب می شناسی.....فقط تو..........
آبان 90: بی یار