حسی دارم مثل یک احساس رها شده از یک دل تنگ....مثل یک احساس آهی که جا خوش کرده روی آینه های دلسنگ.....حال و روز خوشم با یک رعد و برق شکست....آرامش مرموزم با یک حرف تلخ ...با یک نگاه سرد...با یک بغض کهنه کور شد ....
دلم به حال حرف هایم می سوزد....وقتی که دلشکسته روی کاغذ می آیند...وقتی که سرآسیمه انتظار چشم های تو را می کشند.....دلم به حال خودم می سوزد وقتی که سکوتم با بغض هایم تبانی می کنند.....
از وقتی تنها سر به تاریکی ها گذاشته ام از صدای زوزه های گرگ نمی ترسم...از وقتی دلم بی ادعا کوچه های تنگ را دور می زند به صدای کلاغ ها عادت کرده ام.... من خشک و سرد و بی طراوت شده ام با صورت وقتی روی دیوار های کاهگلی خط می کشم.....
آه.....پر و بال روحم را سوخته حرف های تلخی که دیشب اقاقی با گل یاس می زد....
رد نگاهم شکار پروانه های کوچک را دنبال می کند و دلم نمی سوزد انگار.....من پای شکسته یک گنجشک را می بینم و صدای غرش یک حیوان وحشی را .....سرگردانم و هیچ حسی ....هیچ حرفی....هیچ جایی ندارم...........باید از این زندگی کوچ کنم ...من باری سنگین بر شانه های این زمینم انگار.............
توقع زیادیست اما.......آسمان جایی برای من داری؟.........
تو که می آمدی انگار دنیا را به من می دادند..... نگاهت می کردم.... آرام می نشستی و لبخند می زدی و سرت پایین بود و زیر لب حرف می زدی....
من سکوت بودم و سراپا گوش... تو دلربا بودی و سراپا حرف.... من خدا را در چشم های صبور تو می دیدم.... تو اشک های کهنه ای در چشم های غریب من....
تو انگار شمع بودی... گل بودی.... دریا بودی.... من پروانه بودم...خار بودم... ساحل..... تو سر به زیر و با متانت.... من سر به هوا و سرشار از ارادت...... تو لبخند هایت با طمئنینه.... من لبخند هایم با اضطراب و ترس... تو لبریز از آرامش و خدا بودی..... من غرق در تشویش و التهاب.....
تو پرواز را خوب بلد بودی... من حسرت پرواز را...... تو آسمان را خوب می شناختی.... من حتی زمین را گم بودم.....
تو هوای رفتنت بود..... من هوس ماندنم.......
تو بارت را بسته بودی و من بی خبر از همه چیز... تو با وضو... با لبخند... با سلام.... با خدا.... خوابیدی و رفتی.... من تنها... بی کس... بی یار.... بیمار... ماندم.....
تو خوب خواهری بودی ومن بدبرادری... وقتی که می رفتی به رسم شناسنامه تو از من سه سال بزرگتر بودی... ولی حالا باز هم به رسم شناسنامه من چهار سال از تو بزرگتر شده ام...
دوم دی ماه بود که تو بال گشودی و پریدی.... دوم دی ماه بود که من بالم شکست و سوختم....
دلم برایت تنگ است.... شش سال است تو را ندیده ام...
سلامم را به عمو رضایم برسان.... آه حاجی.... چقدر زیبا میگفتی:
خدا بین دلت و خودت قرار گرفته که هر وقت خواستی یه لغزشی بکنی یه چیزی بیاد و بگه.... حواست باشه خدا داره نگات میکنه..........
خوش بحالت حاجی.... هم اینجا با صفا بودی.... هم شک ندارم اونجا داری صفا میکنی.... جدایی تان از زمینی ها به من تسلیت.... رسیدنتان به ملکوت به تو و آبجیم تبریک...
من هنوز هم به چشم های تو ایمان دارم...به چشم هایی که وقتی نگاهم می کردند انگار روی ابر ها راه می رفتم....به چشم هایی که وقتی بی هوا می بارید هیچوقت نمی توانستم زیر حرارتشان جان سالم به در ببرم.......من هنوز هم به همین چشم ها ایمان دارم.....
بیا دوباره خاطراتمان را با یک لبخند و گاهی با یک اشک شوق مرور کنیم...شاید بین این خاطراتی که حالا روی قلب من تلمبار شده تو هم دلت بلرزد....تو هم نگاهت بچرخد....بیا مرور کنیم خاطرات بودنمان را....کنار هم....
من از تو می گویم و تو گوش کن.......یادت هست وقتی که هوا مهتابی بود...و چشم های من کمی به سرخی میزد و پلک هایم می لرزید.....یادت هست آمدم و چشم از چشم های تو بر نمی داشتم....گاهی پایم پیچ می خورد و گاهی به در و دیوار می خوردم...و تو نه می خندیدی ....نه مسخره ام می کردی.......و حرف هایم را از همان نگاه هایم می خواندی و آرام می گفتی من هم......
یادت هست من و تو یک پل فاصله داشتیم و یک عمر همان پل را دویدیم.....
یادت هست گاهی هوا هم ابری می شد ...گاهی دلمان می گرفت و من بی غرور اشک می ریختم و تو با آن همه غرور باز هم اشک می ریختی و دنیا گیج و منگ شده بود که چه کند با دل ما......
یادت هست همیشه شرط ها را من می بردم ......و تو می دانستی که همیشه من می برم و دوباره شرط می بستی.....همیشه هم زیر قولت می زدی و آخرش می گفتی شرط بندی حرام است..... و من خوب می دانستم که همیشه همین جوابت هست و همیشه شرط می بستم و همیشه ........و تو چقدر از باختن این شرط ها خوشحال می شدی و من به خودم می بالیدم......
یادت هست............خیلی حرف دارم ولی نفسم تنگ است...باید بروم یک لیوان آب یخ بخورم....شاید حرارت چشم هایت از سرم بیاوفتد.......داری آتشم می زنی.....
دست خودم نیست عادت کرده ام به کنار تو بودن ...به دور تو چرخیدن....دست خودم نیست عادت کرده ام به خودت...به نگاهت...به لبخند هایت...به اخم هایت....نمی دانی چقدر این عادت خودم را دوست دارم....
من چه خوب عادت کرده ام به تو....به تو که حالا نیستی....به تو که حالا عادت کرده ام به خیالت.....به خاطره هایت...من عادتِ از تو گفتن را دوست دارم....عادت از تو نوشتن را دوست دارم....من این عادت بخاطر تو سرزنش شدن را دوست دارم....حتی بخاطر تو تهمت شنیدن را دوست دارم....من بخاطر تو نگاه های سنگین و زخم زبان های کشنده را دوست دارم.....
بگذار دنیا مرا طعنه زند حرفی نیست....وقتی یک سر قضیه تو باشی هیچ دردی نیست....
دیشب می خواستم کمی با تو درد و دل کنم....که دیدم هوا ابریست....می خواستم برای دوری ات سر به زانو بگذارم و....بگذریم حالت را با این حرف ها بد نکنم....بیا بنشین...
راستش این روز ها بس که می سوزم می خواهم دور خودم را یک خط قرمز بکشم بعد بنویسم خطر سوختگی....! آنوقت یا کسی دور و برم نمی آید و دلش به حالم می سوزد...یا می خندد و دوباره زخم زبانش گل می کند.....
حس می کنم حرف هایم پرت و پلا زیاد دارد...اصلا نوشته ام یک اصول خاص را دنبال نمی کند....احساس می کنم نصف این نوشته را یک روز نوشته ام و نصف دیگرش را چند روز بعد ! ......
حالا چرا انقدر آشفته ام نمی دانم....! کاش تو اینطور حس نکنی ....می روم برای دلم دعا کنم.....
این را قبل تر ها هم گفته بودم به فکر من نیستی به فکر خودت باش....به جان خودم انقدر خوبی ، تو را سر چشم ها می اندازد و آنوقت باید دود اسپند ها را التماس کنم تا دوباره چشمت نزنند...........تو را به خدا بفهم.......
هزار بار گفتم وقتی می خواهی به خیالم بیایی انقدر دلربا نیا.....وقتی می خواهی به خوابم بیایی انقدر با جلوه نیا....یکی تو را به تردید بیاندازد خوشت می آید؟....خب نمی دانی شب که می آیی من گیج می شوم وقتی دو ماه می بینم.....وقتی ستاره ها را انقدر نزدیک می بینم.....من گیج می شوم و گاهی وقت ها هم فکر می کنم دیوانه ام..........
دیشب حواسم نبود که بی هوا ظاهر شدی....داشتم از گل مریم اکسیژن می گرفتم و عطر تو را به رخش می کشیدم ...داشتم با زمین و زمان حرف می زدم و تو را به تصویر می کشیدم....و تو یکهو سر رسیدی و همه به من خندیدند..........خندیدند که تو کجا و توصیف های من کجا.....خندیدند که من چقدر با این واژه ها تو را محدود به تصویر کشیده ام....خندیدند که تو چقدر بزرگ تر از نوشته های منی.....
ولی چه کنم....به من حق نمی دهی واژه کم بیاورم؟...به من حق نمی دهی نتوانم تو را آنطور که باید ترسیم کنم؟....آخر تو خودت را هم کمی به رندی می زنی...هی با جلوه تر می شوی....هی دلرباتر می شوی....هی خودت را پیش این و آن لوس می کنی....تو دنیا را نازکش خودت کردی و انتظار داری من از غیرت نمیرم....تو زمین و آسمان را مست کرده ای و انتظار داری من از تعصب جان ندهم.....
حرفی نیست من بمیرم فدای سرت...من جان به لب شوم فدای سرت....قبل تر ها گفته بودم تو با این کار ها دنیا را می کشی ...آنوقت می ترسم بجز من هم کسی فدایت شود.....این فکر دارد دیوانه ام می کند.....دارد دیوانه ام می کند......می فهمی؟........