در هفت آسمان تو را یک به یک نوشته دیدم....تو را در تمام هفت آسمان عاشقانه حک شده دیدم....و گمان می کنم زمین داشت از حسادت می سوخت....و من روی زمین آتش گرفته بودم....قدم می زدم و تو را آسمان به آسمان می ستودم.....
من دوباره در بهشتِ دست های تو غرق شدم و رود ها و درخت ها و نهر ها را پشت سر گذاشتم و کنار ماهی ها زانو زدم و از تو و بهشتی که در قلب خودم هست روی آب نوشتم....دل عاشق ماهی ها را سوخته تر کردم و مثل صدف ها در خود فرو بردند عاشقانه های مرا...و از چشم هایشان دُر می ریختند روی سینه خیس دریا....
تمام راه منتهی به تو را در اوج سپری کردم...و روی بند بند انگشت هایت زندگی زندگی ماه تابیدم و دریا دریا باران تراوش می کرد از نگاهم... روی همین دست های تو سبزه های بهشتی رویید و من غلت می زدم و بوی گل و بوی باران و بوی سبزه نوش جان می کردم......
وای که چقدر حس عجیبی داشتم....من به آسمان نگاه می کردم و زمین به چشم های من...و من و آسمان و زمین به هم دوخته شده بودیم با یک ریسمان از تار گیسوی تو....و همین تار شده بود حبل المتینی به دست های بی جان من ....همین حبل المتین مرا در بهشت می چرخاند و من خودم بی خبر از دورو برم مثل یک آبشار از شادی طراوت داشتم و مثل یک ستاره در چشم های تو ماه بازی می کردم....
من بروم کمی جا ماندم از حلاوت این بهشت....بروم نکند گم شوم ....این نوشتن ها آخرش کار دستم می دهد....می دانم...آخرش کار دستم می دهد....
از تپش های قلبم باید بفهمی چیزی در گلوی حرف هایم گیر کرده.....چیزی پشت تنفس واژه هایم گیر کرده...از تپش های قلبم باید بفهمی هنوز هم ردی از عاشقی در نگاهم پیداست...هنوز هم با نگاهی...با حرفی....با اتفاقی دلم می لرزد....
می دانی......من شور حرف هایم در همین بی نام و نشانی توست....در همین ابهامیست که مدام تکفیر می شوم....مدام تبرئه می شوم....با هر سلیقه ای که تو معنا می شوی....
من تو را با هر کلامی که بنویسم آخرش یک جای کار می لنگد.....آخر دلِ عاشق می خواهد که بفهمد این تـــــــــــــــــــــو....یعنی چه.......
بگذریم ....می خواستم از آسمان آبی ات بگویم که باز هم یاد دل دریایی ات افتادم....می خواستم از چشمه های زلال و شیرینت بگویم که شیرینی تبسمت مرا دوباره مجذوب کرد......می خواستم از شوری اشک های وقت و بی وقتم بگویم که رد پای خاطراتت صبور تر از صنوبر های گیر افتاده در تند باد هایم کرد......من از هر چیزی که می خواهم بگویم....دوباره به تـــــو می رسم....
راستی دیشب وضو گرفتم......منتظر نشستم....سجاده پهن کردم....ذکر تو را مدام زمزمه کردم....اما .....آخرش سر از همین حرف ها در آوردم..... این ها همان ذکر واژه های من است.... من حتی سجده هایم حرف های عاشقانه ایست که در چشم خیلی ها رنگ و بوی دنیا می دهد......
بی خیال ما که عادت داریم به نیش و کنایه.....بی خیال....تقصیر کسی نیست مشکل اینجاست که تو بدجور دلربایی ....
خستگی هایم را باید با جورچین نگاهت حل کنم...باید با معادلات حرف هایت تساوی لبخند و بغض هایم را حساب کنم....دل تنگم را باید با تو به یک دشت گل ببرم...و روی چشمه ها سفره بیندازم و افطار کنم....آنوقت تو بخندی و خورشید درخشان تر شود....
تو برگ گل سرخی را که روی آب روان می رود نگاه می کنی و من دارم مسیر چشم های تو را با حسرت دنبال می کنم....که اگر این مسیر چشم ها به چشم من می افتاد چقدر این سفره افطار دلنشین تر می شد.....و تو انگار صدای قلب مرا می شنوی و بر می گردی و با لبخند نگاهم می کنی......
نسیم خوشی بوی عطری می آورد و من و تو برای چند ثانیه از هوش می رویم و کبوتری با وقار می آید و روی دوش تو می نشیند....و من باز حسادت می کنم و راستش را بخواهی رگ غیرتم گل می کند.....و انگار همین کبوتر از حرارت چشم هایم گُر می گیرد و بال می گشاید و با همان وقار به آسمان می رسد.....
چه حس خوبیست وقتی من و تو با تمام اتفاق های موافق روبروی هم ....و تو چشمه را اشاره می دهی و پولک های رنگارنگ ماهی ها را و من می گویم این رنگین کمان همان رنگین کمان چشم های توست....و تو باز هم می خندی و دوباره خورشید خیره می شود به این برق لبخندت......
من شوق نوشتن این خلوت معنوی را دارم ...اما اضطراب همین شوق توان گفتنم را میگیرد....اشتیاق همین نگاهت دست و پای عاشقم را گم می کند....من باید فقط به تماشای تو بنشینم... و با همین لبخند شیرینت افطار کنم .....مرا چه به نوشتن.....
به این نق زدن هایم حواست هست؟ ....وقتی تو کمی از من دور می شوی آهم بلند می شود و بهانه گیر می شوم...دست خودم نیست من بهانه هایم فقط گیر توست.....حالا چه اخم کنی چه لبخند بزنی من هر بهانه ای را وقف تو می کنم...اصلا تو خودت بهانه ای ....زندگی من...بهانه ای...
می دانی چقدر با خودم خلوت کرده ام تا راضی شدم دوباره مستقیم چشم های خوشرنگ تو را خیره شوم؟...اصلا می دانی چقدر با خودم کلنجار رفته ام تا نفسی را که سرشار از عطر تو بود و در سینه حبس کرده بودم رها کنم؟.....
تو می خندی من خمار می شوم....قهر می کنی من خمار می شوم....راه می روی من خمار می شوم....دنیا در چشم های من همیشه مثل سراب می لرزد بس که خمار تماشا می کنم....
بگذار لب به این حرف های عاشقانه نگشایم....دوباره کسی می آید و حرفی می زند و مجبور می شوم تو را توصیف کنم و از حرف های مستم دفاع کنم...دوباره مجبور می شوم از دلربایی های تو بگویم و دنیا را از خواب سنگین غفلت بیدار کنم....تو هر چند یک راز مگو هستی اما بوی عطر نفس هایت را که نمی شود پنهان کرد..... تراوش شبنم از واژه های خیس مرا که نمی شود مخفی کرد.....
من اصلا دست خودم نیست...یکهو دلم می لرزد و حرف هایم سرازیر می شوند....نه فکر می کنم چه می گویم....نه اینکه وقتی کسی بخواند چه می گوید....فقط باید بنویسم و تو را با شوق در تک تک واژه هایم سجده کنم.....تو را با نیاز و التماس تمنا کنم......
تو هم دست خودت نیست همین که نگاه می کنی...همین که راه می روی....همین که حرف می زنی....همین که لبخند می زنی ....مرا رسوا می کنی.....تو هم دست خودت نیست .... رسوایی ام فدای سرت.....
از داشته های خودم گاهی دور می شوم و مشغول نداشته هایم می شوم....دست روی قلبم می گذارم و راه می روم و راه می روم و ....زیر لب مدام دارم گله می کنم و سر به زیر و مضطرب نفس نفس می زنم و گاه می ایستم و می نشینم و دوباره راه....
بی آنکه بدانم کجا می روم و چه می خواهم از خودم.....از داشته هایم دور و دور تر می شوم....آنوقت کمی باید تلنگر بخورم....نمی دانم یا با صدایی...یا با حرفی یا با اتفاقی.....باید تلنگری بخورم شاید به خود برگردم....
حس برگشتن ندارم و دلم باران می خواهد....ولی آفتاب داغ شهرم بدجور به خواسته دلم می خندد...دنبال سایه ای می گردم شاید کمی عمق حرارتی که حالا دارد استخوانم را می سوزاند کمتر شود....یا شاید حواس پرت شده ام بر گردد و من جایی با کسی....با حرفی...با اتفاقی تلنگری بخورم.....
بوی نان سوخته می آید و صدای بوق ممتد و گوش خراش دارد روی مغزم راه می رود و من راه خانه را گم کرده ام....مثل غریبه ها... دیوار های شهرم برایم شده اند حصاری بلند و تاریک....من زیر سایه ای خلوت می نشینم و به اینکه کجا باید بروم فکر میکنم....اصلا دنبال نامی از خودم می گردم ...دنبال نشانی از منزلم.....چشم های نمناکم را می بندم و عرق سرد پیشانی ام را با دست های بی جانم می گیرم و نفسی عمیق می کشم و حس می کنم دارد نام و نشانی به ذهنم می رسد......
این که خودم که هستم و کجایم نمی دانم ...اما از نشانی خانه ام فقط کوچه ای یادم می آید و تابلویی که آن هم فقط شهیدش ...
و من در این تب و تاب و خستگی با همین ها سر از گلزار شهدا در آورده ام......
حالا حس می کنم کمی بهترم...