باید دلم راضی بشود ...بروم جایی دور...و خودم را غرق کنم در خاطره های با تو بودن...جایی دور که حتی دست خودم هم به خودم نرسد....باید دلم راضی بشود...
باید دلم را راضی کنم یک نفس از تو غافل نشدن را به تمام خاک های رمل بیابان ها بیاموزد...آنوقت به باد دستور دهم تمام خاک ها را مثل همین گرد و غبار های شهرم بریزد روی سر تمام دنیا....شاید روزی آن ها هم عاشق این ریز گرد هایی که حالا درشتی می کنند بشوند....
بگذریم باید دلم را راضی کنم و بروم گوشه ای و ذکر تو را بگیرم و سجده های طولانی ام را وقف چشم هایت کنم و .....گفتم چشم هایت دوباره دلم لرزید.....من هر چه می کشم از همین چشم هاست ...از همین چشم هایی که روزی هزار بار توبه می کنند و با دلم پیمان می بندند و دوباره.......دوباره به چشم های خیس تو خیره می شوند....
من فکر میکنم قانون جاذبه را اشتباه تعریف کرده اند....شک ندارم آسمان بشتر از این زمین خاکی جاذبه دارد....شک ندارم .....من به آسمان چشم های تو ایمان دارم....به جاذبه این آسمان مطمئنم....باید دلم را راضی کنم ........شاید این فتوای من آخرش سرم را به باد دهد.....
شاید این حرف های من برای حال و هوایم بد تمام شود....اصلا بی خیال.... من که قرار است جایی دور منتظر شوم تا شاید راهی نزدیک را به تو پیدا کنم....جایی غریب کز کنم تا شاید صدایی آشنا من و تو را بهم پیوند دهد.....
عمریست زیر گوشت آهسته می گویم کمک......و تو فقط می خندی و نگاهم می کنی.........کمک...خداااااای من...