سفارش تبلیغ
صبا ویژن
در کتاب نخستین نوشته شده است : ای پسرآدم! رایگان یاد ده؛ همان گونه که رایگان یاد گرفتی . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
نگاهم برای تو
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» بی تو با تو بودم...


                                                                             

از کنار خاطراتمان گذشتم یکی یکی ...از کنار آرزو هایم گذشتم آرزو آرزو....

باران گرفته بود و شیشه مات شده بود و من یاد درد هایم و آرام اشک هایم دریا دریا..... تو پشت ابر ها بودی و می دانم اشک هایت قاطی باران به گونه هایم می ریخت باران باران.......و من آب می شدم زیر بارانت آتش آتش....

دیشب هر جا که با تو بودم را تنها گشتم......هر کجا که با تو بودم را صدایت زدم.....از پلی گذشتم که تا انتهایش نگاه تو بود..... از پلی که آهسته ترین قدم هایم را خوب دیده بود....از پلی که مرا با خود برد به جاده ای که هنوز می آمد صدای نفس نفس.....صدای گریه های عاشقی...

صدای اذان آمد و بی تو اینبار وضو کردم... می خواستم بیایم و درب آن خانه کوچک را ببندم تا تو آرام بخوابی ! اما هم جاده خلوت بود ،‌هم خانه ای نبود و هم آنجا هیچ اثری از....

تو نبودی و من همه را تو می دیدم............همه تو بودند و من تنهای تنها بودم...........

داشتم می مردم بی تو...با فریاد آرزو می کردم با تو...هیچ صدایی نمی آمد از تو....غصه بود ،‌حسرت بود آه بود از من......تا ابد تو و تا ابد من....تا ابد قلب تو و تا ابد قلب من....تا ابد اشک تو و تا ابد اشک من....تا همیشه چشم تو و همیشه چشم تو....تا ابد مبهوت من و تا ابد مبهوت من....درد من ،‌افسوس من،‌فریاد من ،‌سوز من ،‌دود من......من ......من...........



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » بــــ ـــ ـــی یـــــــار ( سه شنبه 91/7/18 :: ساعت 3:13 عصر )
»» کمی خواب می خواهم !


                                                                           

خودم باید با تو قراری بگذارم...شاید وقت اشک هایم سر برسی....یک بار وقت گریه هایم سر برسی....خودم باید با تو تبانی کنم شاید یک بار وقت بی خوابی هایم سر برسی....وقت بی حوصلگی هایم سر برسی....

می دانی به گمانم کمی تو را ساده تلقی کرده اند....یا اصلا تو را ندیده اند که انگار من این روز ها باید خوش باشم....شاید تو را با یک دل خوش...یا یک غنچه لبخند میبینند که انگار باید من حالا غرق در خوشی های این روز ها باشم....شاید کسی بین من و تو را یک پیوند دست به دست می بیند...یا اصلا من و تو را یک آینه و شمع می بیند.....نمی دانم این روز ها این بغض ها را کجا ببرم.....آخر انگار من دیگر حق بغض کردن ندارم......

نمی خواهی کمی به حال من هم گریه کنی؟....نمی خواهی این روز ها به غریب ماندنم صادقانه فکر کنی؟....نمی دانم نفس کشیدن بین این لبخند های زورکی را تجربه کرده ای.....نمی دانم راه رفتن بین قهقه و دست و شادی را تجربه کرده ای؟.....آن هم وقتی که داری با پلک هایت کلنجار می روی...وقتی که داری با اشک هایم مناجات می کنی.....

شاید کسی مثل تو تنها بداند چه می گویم...ولی حیف که نیستی.....نیستی ببینی عزیزم........نیستی.....

دعا کن کمی پلک هایم روی هم برود...شاید خواب تو را ببینم....برای چند ثانیه این قلب آرام شود....جان من دعا کن ...کمی خواب می خواهم....



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » بــــ ـــ ـــی یـــــــار ( دوشنبه 91/7/17 :: ساعت 3:2 عصر )
»» تیر خلاص...


                                                                         

 

دست نوشتنم قرار است مثل قلب لرزانم کمی بی راهه رود....قرار است یک سکته از آن سکته های ناعلاج کند....دست نوشتنم انگار قرار است خودش را دار بزند....قرار است تنها تماشاگر غصه ها شود.....

ناگهان دست رد به سینه ام می زنی که چه؟....بی هوا مرا توی دره های بی کسی هل می دهی که چه؟..... تو این روز ها چقدر دنبال بهانه می گردی که من زخمی زندگی کنم....چقدر دنبال بهانه می گردی که نکند اشک هایم خشک شوند و نکند نفسم یک بار به راحتی بالا بیاید و نکند دنیا برای یک ثانیه خوش رنگ شود پیش چشم هایم و نکند.........

تو داری دنبال بهانه می گردی که من نکند روزی شبم را بی نفرین به سر ببرم....یا خودم را برای چند لحظه شاد تصور کنم....یا مثل یک موج آرام خودم را خوشبخت فرض کنم....تو داری دنبال بهانه می گردی تا من مدام خون به دل باشم....تا من مدام تاوان بغض های تو را بدهم.....تا من مدام دردمند و شکسته دل باشم...

تو حرف های مرا نمی شنوی وگرنه بغضم را می دیدی....تو حرف های مرا نمی شنوی وگرنه آهم را می دیدی.....تو مرا می کُشی با این ندیدنت...با این نشنیدنت.....اصلا حرفم نمی آید می خواهم بروم خودم را نفرین کنم....

خوش باش من حالا زخمی ام...خون به دلم...خوش باش....من حالا مرده ام...



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » بــــ ـــ ـــی یـــــــار ( جمعه 91/7/14 :: ساعت 3:16 عصر )
»» مغرور تر از لیلی...


                                                                          

 

از کجا شروع کنم که بفهمی هنوز روزگارم روی مدار چشم های تو می چرخد....از کجا شروع کنم که بدانی من این نوشتن را از داغ تو به ارث برده ام....از کجا شروع کنم که برایت روشن شود این تاریکی ها حساب و کتاب دارد....

می خواهی از دست های همیشه بی جانم بگویم؟....یا از نفس های سنگین و بی قرارم بگویم؟....می خواهی از پلک های همیشه لرزانم بگویم یا اصلا با صدای بریده بریده ام قصه ای عاشقانه برایت بگویم؟.....از کجا حرفی بزنم که بدانی روی تک تک این واژه ها غیرت دارم....وقتی که مرکب شده اند از تو و تو و تـــــــــــــــــــــــــو...........

من ادبیات را با خودم به یک مسیر ناهنجار برده ام....من ماضی و مضارع و مستقبل را خوار و ذلیلِ حال کرده ام......من تمام جمله هایم را با گره به نگاه تو می بندم و تمام افعال زندگی ام را نا تمام رها می کنم...تا شاید کمی بفهمی من ادبیاتم با ادبیات تمام شاعران متفاوت است.......وقتی تو متفاوتی......

حالا به خودت می نازی که تا این حد سنت شکسته ام برای تو؟.....حالا به خودت می نازی که تا اینهمه غرور شکسته ام برای تو؟....حالا به خودت می نازی که تا اینقدر بغض شکسته ام برای تو؟...........بناز.....باید به خودت بنازی وقتی که جنون مجنونت از جنس دیگریست....وقتی که تو از لیلی هم مغرور تری.........

حواسم نبود دارم دوباره از یک دل رسوا می نویسم...حواسم نبود باید سکوت کنم وگرنه.....



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » بــــ ـــ ـــی یـــــــار ( جمعه 91/7/7 :: ساعت 9:29 عصر )
»» مدام دلهره دارم...


                                                                           

کمی آنطرف تر بنشین می خواهم سرم روی زانوی خودم باشد....دست کم زیر بار منت خودم هستم....اینطور چشم هایم فقط برای دوری ات اشک می ریزند....نه برای طعنه ها و زخم زبان هایت.....می خواهم فقط وام دار خودم باشم...شاید روزی خودم را ضمانت کنم....

روزی که روی برگ های یک درخت بید نوشتی تـــــــ ـــــــ ـــــــو...حواست به این نبود که باید مدام با تمام سازهای دنیا برقصم.....حواست به این نبود که باید مدام بلرزم.....گاهی از سرمای زیاد بلغزم....یا روی زمین سر بخورم.....من حالا روی این برگ لرزان مدام دلهره دارم.....

حواست نبود وقتی که با ریشه های یاس پیمان بستی مدام این عطر تو دنیا را می خواهد بگردد....دور تا دور آسمان را می خواهد بچرخد...حواست نبود این نسیم بی حیا می خواهد تو را با صورت به گونه های تمام گل های خواب و بیدار بکوبد....تو حواست به این قلب نیمه جان نبود وگرنه با گل یاس پیمان نمی بستی......

قرار است بنشینم همین گوشه و کنار کمی به حال خودم گریه کنم....قرار است بنشینم همین حوالی کمی به شانه های خودم تکیه کنم....قرار است این روز ها خودم را با خودم معاوضه کنم......کسی نداند می گوید چقدر داری پرت می نویسی....حرفی نیست....بگذار پرت بنویسم.....

می خواهم تو را با صدای دریا گوش دهم...یا با زبان گل ها صدا بزنم....می خواهم تو را با روشنی مهتاب ببینم....تو را با رنگ سبز چمن ها بنویسم...می خواهم تو را از قلب ها و دل ها بچینم....مثل یک گلدان روی طاقچه های رو به دریا بنشانم....آنوقت کمی آنطرف ترت سر به زانوی خودم بگذارم و پرت و پلا های خودم را زیر گوش بغض هایم نجوا کنم....

با من کنار می آیی دلکم؟........... 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » بــــ ـــ ـــی یـــــــار ( یکشنبه 91/7/2 :: ساعت 10:26 عصر )
<   <<   16   17   18   19   20   >>   >
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

حال نمناک دلـــ ــــــ ـــم
طلوع جاودانه...
بی عنوان !
خود نوشت !
رها نشو در باد...
[عناوین آرشیوشده]

>> بازدید امروز: 57
>> بازدید دیروز: 19
>> مجموع بازدیدها: 469790
» درباره من

نگاهم برای تو
بــــ ـــ ـــی یـــــــار
دوست ندارم کسی ازم ناراحت بشه برا همین بیشتر وقتا سکوت می کنم . شاید عادت بدی باشه ولی به همه عشق می ورزم .

» فهرست موضوعی یادداشت ها
هنر و ادبیات[135] . هنر وادبیات[4] . پیامبر رحمت .
» آرشیو مطالب
تیر 91
مرداد 91
شهریور 91
مهر 91
آبان 91
آذر 91
دی 91
بهمن 91
اسفند 91
فروردین 92
اردیبهشت 92
خرداد 92
تیر 92
مرداد 92
شهریور 92
مهر 92
دی 92
بهمن 92
اسفند 92
اردیبهشت 93
آبان 93
آذر 93
دی 93
اردیبهشت 94
فروردین 94

» لوگوی وبلاگ


» لینک دوستان
اقلیم احساس
در انتظار آفتاب
دوستانه
وسعت دل
سامع سوم
نجوای شبانه
لبخند ماه
روز وصل

» صفحات اختصاصی

» لوگوی لینک دوستان


» وضعیت من در یاهو
یــــاهـو
» موسیقی وبلاگ

» طراح قالب