این حرارت نه از آتش دل من است ، نه از نبض پر هیجان رگ های عاشقم...این حرارت همان حرارت خورشید چشم های توست...
حرارتی که بارها خاطره اش تا مغز استخوانم را سوخته...حرارتی که از پشت پلک هایت ، با وقار و سوزان ، مدام قصد طلوعی تازه داشته و من در انتظار دیدن این طلوع ، با وضو زیر لب ذکر "چشم هایت " را می گرفتم...
این حرارت همان حرارت روزهای با تو بودن است...روزهایی که سر از پا نمی شناختم ، روز هایی که خودم را...روحم را سایه نشین آفتابت می دیدم...
یادم که می آید ، هم می خندم.....هم گریه می کنم....هم می سوزم....هم می سازم....
هرچند تو داری مدام در من متولد می شوی ....مدام برای من تازه تر می شوی ، اما بغض کهنه ای که خاطره های شور و شیرین را در گلوی افکارم گره زده ، قصد باز شدن ندارد......
چند روزی میشد که دست بر دهان دلم گرفته بودم تا صدایش در نیاید...کم کم داشتم خفه اش می کردم و خلاص...... اما حریف این آتش زیر خاکستر نمی شوم که نمی شوم....