خستگی هایم را باید با جورچین نگاهت حل کنم...باید با معادلات حرف هایت تساوی لبخند و بغض هایم را حساب کنم....دل تنگم را باید با تو به یک دشت گل ببرم...و روی چشمه ها سفره بیندازم و افطار کنم....آنوقت تو بخندی و خورشید درخشان تر شود....
تو برگ گل سرخی را که روی آب روان می رود نگاه می کنی و من دارم مسیر چشم های تو را با حسرت دنبال می کنم....که اگر این مسیر چشم ها به چشم من می افتاد چقدر این سفره افطار دلنشین تر می شد.....و تو انگار صدای قلب مرا می شنوی و بر می گردی و با لبخند نگاهم می کنی......
نسیم خوشی بوی عطری می آورد و من و تو برای چند ثانیه از هوش می رویم و کبوتری با وقار می آید و روی دوش تو می نشیند....و من باز حسادت می کنم و راستش را بخواهی رگ غیرتم گل می کند.....و انگار همین کبوتر از حرارت چشم هایم گُر می گیرد و بال می گشاید و با همان وقار به آسمان می رسد.....
چه حس خوبیست وقتی من و تو با تمام اتفاق های موافق روبروی هم ....و تو چشمه را اشاره می دهی و پولک های رنگارنگ ماهی ها را و من می گویم این رنگین کمان همان رنگین کمان چشم های توست....و تو باز هم می خندی و دوباره خورشید خیره می شود به این برق لبخندت......
من شوق نوشتن این خلوت معنوی را دارم ...اما اضطراب همین شوق توان گفتنم را میگیرد....اشتیاق همین نگاهت دست و پای عاشقم را گم می کند....من باید فقط به تماشای تو بنشینم... و با همین لبخند شیرینت افطار کنم .....مرا چه به نوشتن.....