روبروی تو یک دسته قاصدک ایستاده اند....از من خبر آورده اند.....نمی دانی چقدر زیر گوششان خوانده ام تا وقتی تو را دیدند چه بگویند...چطور بگویند.....کجا بگویند.....آنقدر گفتم و گفتم تا اشکشان چکید و من با یک آه راهی شان کردم....
دست به دست حالا پیش خودم برگشته اند...نه حرفی میزنند....نه از تو خبر می دهند......آرام و سر به زیر مدام پشت سر را نگاه می کنند و اشک می ریزند.....آه که می دانستم این قاصدک ها هم عاشق می شوند....تو بدجور دل می بری.....
حالا باید دست به دامن کبوتر نامه بری شوم که عمریست با اشک های من همدرد است....با نامه های آتش گرفته ام همرنگ است...اما نه...او که بالش سوخت با آخرین نامه ای که برای تو آورد.....حالا باید خودم راهی این راه طولانی شوم....
باید حرف های مانده در گلویم را با خودم حمل کنم....باید بر دوش کشم واژه های سنگین و خیس این همه فاصله را....من راه می روم و زیر لب تکرار می کنم....تــــــــــــــو را...گاهی نفس کم می آورم...بریده بریده باز تکرار می کنم تــ ـــــــ ـــــ ـــــو را.....
بس که برایت بلند و بی پروا نامه نوشته ام دیگر دستم به قلم نمی رود ....انگار جایی هوش از سر این نوشته ها رفته....که قصد آمدن روی کاغذ را ندارند....نمی دانم دوباره با کدام واژه ...با کدام احساس ...با کدام نجوای شبانه ام عاشق شده اند که در گلوی طبیعت گیر کرده اند....نمی دانم کدام لحظه از من تــــــــــــــــو را شنیده اند که مات و مبهوت و بی حواس کز کرده اند و سر بیدار شدن ندارند...........
تو هر چقدر هم اخم کنی من ....
پ . ن : عکاس خودم با موبایل
نه...تو را نمی شود پنهان کرد...پشت این بغض های وقت نشناس....پشت این خنده های زورکی.....پشت این اشک های عجول.....تو را نمی شود پنهان کرد وقتی که همه چیز رنگ و بوی تو دارد.....
راستش را بخواهی قبل تر ها تو را در بهار می دیدم....اما حالا بهار را در تو می بینم......حتی زمستان را در تو می بینم وقتی که باران نگاهت تب داغ تنم را مرهم می گذارد و چشم های خیسم را همدم می شود.....
دلم می خواهد روبرویت بنشینم و تو حرف بزنی و من در چشم های تو زل بزنم و از شیرینی حرف هایت زیر زبانم را مز مزه کنم....بعد تو آخر حرف هایت خیره شوی به من و بگویی کجایی؟......و من هیچ نگویم و فقط خیره نگاهت کنم......دلم تنگ همین حس ساده و شیرین است.....
از تو چه پنهان راه که می روم تو را کنار خودم حس می کنم....با همان قدم های مهربان و آرامت....
راستش اینبار که می نویسم نه دنبال استعاره می گردم نه دنبال واژه های بدیع....اینبار فقط می خواهم ساده و ساده بنویسم و با تو حرف بزنم.....می خواهم کمی با تو خلوت کنم....اینبار تکرار حس شیرین تـــــــــــو را می خواهم....تکرار دلنشین بودنت.....
اصلا این نوشته بهانه بود فقط می خواهم بگویم دلم تنگ است........
به تو که فکر می کنم پشت پلک هایم می لرزد و گونه ام خیس می شود....به تو که فکر می کنم گاهی از سرِ درد آه می کشم و گاهی از حرارت خاطره ها گُر می گیرم و بلند می شوم و می دوم....گاهی از سر حسرت عرق سردی روی پیشانی ام می نشیند و مرا زمین گیر می کند......
به تو که فکر می کنم همه جا و همه کس را تو می بینم....من نسیم ملایم بال پرستو ها را تو می بینم....پریدن ناگهانی گل سرخ از خواب خوش را تو می بینم.....حرکت موج را آهسته و باوقار....نگاه داغ و زیر چشمی خورشید به صورت ماه.....حلقه های عاشقانه ستاره ها را تو می بینم.......
من به تو که فکر می کنم زندگی ام خوش رنگ می شود....حس می کنم مدام با منی و مدام در امتداد تو راه می روم و دل خوشم که عطرت از هر طرفی به من می رسد ......دل خوشم که تو ایستاده ای مقاوم و ایستاده ای دلربا.....
من به تو فکر می کنم و صوت قرآن به گوشم می رسد....به تو فکر می کنم و شبنم وضویی به صورتم می نشیند.....من به تو فکر می کنم و آهنگ دعایی مرا به آسمان می برد.....من پیش خودم...پیش تو....پیش دنیا...من پیش تمام آفرینش به خود می بالم و با غرور می گویم فکرم...ذهنم...خوابم...خوراکم شده ای تو......
و تو چقدر بزرگی می کنی وقتی فقط دستِ خالی مرا می بینی....تو چقدر بزرگی می کنی وقتی نگاه ملتمسم را می بینی....تو عجیب مهربانی...
حالا این مهربانی و دعای تو دارد مرا به حسین (ع) می رساند....و قرار است کربلا را هم تــــــــــو ببینم.......
فقط چند روزی مانده تا پر زدن به بام حرمت.....این چند روز را برای زنده ماندنم دعا کنید...
می خواهم کمی با خودم خلوت کنم....کمی کنار تو بنشینم و با خاطراتت زندگی را سر کنم...می خواهم خودم را به یک فنجان چای داغ دعوت کنم آنوقت تو قند این چای باشی و من ....من چای را تلخ سر کشم و قندش را برای همیشه نگه دارم....
بعد بغض کنم و دورو برم را نگاه کنم و آهی بکشم و بلند شوم ....چند قدمی راه بروم بعد پنجره اتاقم را باز کنم و یک نفس عمیق بکشم....با تو حرف بزنم و درخت ها را نشانت دهم و تو بخندی و بگویی چه حس نابی دارد این هوای اردیبهشت....و من یکهو مضطرب شوم و بگویم چیزی به متولد شدنم نمانده....بعد تو خیس عرق شوی و بگویی نــــــــــــــــــــه..........
من با هیجان شروع به دویدن کنم و تو دنبال من نفس نفس بزنی و بدوی ....و من دنبال خودم بگردم و تو هی بگویی صبر کن نرو....من خود توام.....و من در خیالم با صدای تو آرام شوم و بگویم تو....خود منی....
آنوقت گیج و خسته زیر سایه یک درخت سیب بنشینم و هنوز هم به تو فکر کنم و به چشم هایم التماس کنم کمی بخوابند شاید تـــــــــو ، این خیال خاطره ساز.....کمی مجسم شوی در رویاهای صادقانه ام.......
و بعد تو در خوابم بیایی و من با اشتیاق بلند شوم و سمت تو حرکت کنم و مشتم را باز کنم و یک حبه قند مرطوب نشانت دهم و بگویم این تویی..........و بعد تو لبخند بزنی و بگویی دوباره چای تلخ خوردی..........و من بخندم و سرم را پایین بیاندازم و دوباره دستم را مشت کنم و قند اینبار توی دلم آب شود........
می بینی؟....این کار هر روز من است....کار لحظه به لحظه من است....وقتی که می گویم با خیالت زنده ام حالا بیشتر می فهمی چه می گویم......
راستی اگر خیال تو نبود.....بی خیال زندگی می شدم.........
با پرواز هر کبوتری رنگ از رخم می پرد....با صدای هر چرخش چشمی هوش از سرم می پرد....این روز ها با هر نفسی بی خواب می شوم....با یاد تو هر اتفاقی را بهانه گیر و بی حواس می شوم....روزگارم حس یک خواب سبک را دارد...حس یک پَر روی آب.......
این روز ها باران یک اتفاق تازه نیست در چشم های من ...یا دنبال رد پای تو دویدن یک ماجرای تازه نیست برای من.....نمی دانم خبر داری یا نه..... دلم با آمدن خورشید می لرزد....دلم با لبخند ماه می لرزد.... این روز ها روزگارم مثل یک پولک ماهی مدام رنگ عوض می کند....
حرف هایم مثل آب در دل صدف ها می نشیند و جا خوش می کند....مثل موج بالا و پایین می رود و زیر گوش ماه نجوا می کنند.......این روز ها من و احساسم مثل آیینه منعکس می شویم در دست های تو......
من دنبال دام ودانه و یک پرواز در ارتفاعی سبز هستم......من دنبال یک لبخند همراه با نور و مهر هستم.....من این روز ها دنبال تو ام...دنبال هر حرکتی از عادات تو ام.....من دنبال یک راه رفتن ساده ام....دنبال یک حرف زدن سرشار از شیرینی واژه ام.....من دنبال یک هوای صاف و مهتابی ام....دنبال عکس ماه در حوض چشم های بارانی ام...
من زندگی را از چشم های تو به ارث برده ام...این نوشته ها را از نگاه تو استعاره گرفته ام......من اگر تو باشی نه محراب می خواهم نه سجاده و مهر....نه وضو می خواهم نه عطر یاس .....من این روز ها از تو جان هدیه می گیرم.....از تو نفس هدیه می گیرم....از تو عاشقی هدیه می گیرم....من این روز ها از تو زندگی می گیرم......
من حالا حس یک شاه بیت را دارم که با خط تو سر فصل تمام کتاب ها نوشته شده ام...