دل ها که گره می خورند...حس می کنی که دنیا کوچک می شود.... دنیا پیش چشم هایت می شود همان گره و تو دوست داری آن گره مدام کور و کور تر شود....انقدر که تیز ترین دندان هم بازش نکند.....
دل ها که گره می خورند حس می کنی زندگی حس غریبی می دهد به تو.....و آن دلی که بدجور گره خورده با دلت....مدام آه می کشی و خلوت می کنی و بعد در خلوت هایت از این گره کور یا بغضی در گلویت جمع می شود....یا اشکی از پلک هایت سقوط می کند...یا لبخندی به لب هایت می نشیند......و تو دوست داری این چرخه بغض و اشک و لبخند را در خلوت های خودت بیشتر و بیشتر کنی.....
و بعد حرفی زیر لب بگویی....نفسی عمیق بکشی و آسمان را کمی زل بزنی و آرام خلوت و خاطراتت را روی دوشت بار کنی و قدم بزنی ..... و من حالا این گره کور را دوست دارم......
می خواهم مرور کنم خاطره هایم را با تو....و خودم را حس کنم کنار همان برکه خیالی که خیلی وقت ها تمام قرارمان می شد.......دیشب سرم روی دوش تو بود و خودت نمی دانم شاید بی خبر بودی.......و من از حال و روزم می گفتم و نمی دانم شاید می شنیدی و من تا سحر عقده وا می کردم.....
تو هر چه دورتر می روی این گره کورتر می شود...حواست باشد........
حالا من از این راه دور چطور سر به شانه هایت گذاشته ام نمی دانم...............می فهمی؟........
نمی دانم اگر این تشبیه ها نبود...اگر این تمثیل ها نبود...اگر این طبیعت دلنشین و سرشار از اتفاق خوب نبود...من تو را چطور باید برای این روزگار تفسیر می کردم.....من تو را چطور باید برای چشم هایی که کمرنگ می بینند....برای قلب هایی که گیج و منگ می زنند ...ترسیم می کردم.....
خدایا شکرت که موج را آفریدی و من هر نگاه دلربایش را موج زندگی تشبیه کنم....خدایا شکرت که گل های قرمز و رز های صورتی را با آن طراوت آفریدی تا من طراوت و لطافت گونه هایش را به این گل ها تشبیه کنم....هرچند حد این تشبیه ها حتی به حسی از او هم نمی رسد....چه برسد به خودش........
چقدر خوب است این همه نیلوفر عاشق می روید....و این همه گل های میخک دور هم شعر می گویند و میخندند....چقدر خوب است وقتی هوا ابریست باران بغض های تشنه را آب می دهد و وقتی خورشید می بارد حرارتش قلب های عاشق را همدردی می کند...چقدر خوب است این طبیعت هست.....وقتی تو دوری.....چقدر خوب است دورو برم تشبیه و تمثیل از تو می روید....وقتی تو نیستی.............
دلم لک می زند مثل یک سیب.....وقتی به یاد روزگار بی تو بودن می افتم.....دلم می لرزد مثل یک سیب....وقتی که از بلندی نگاهت به زمین می افتم.....دلم لک می زند...مثل یک سیب....وقتی که از حرارت و نور نگاهت دور می افتم.......دلم دق می کند وقتی به یاد آفتاب پشت ابر های خسته می افتم.....
دلم می جوشد مثل انگوری که دارند متهمش می کنند به ارتداد........دارند متهمش می کنند به بیهوشی......بی عقلی....دلم می گیرد وقتی حرارتی از جنس عشق حلاوت انگور را می گیرد............بی چاره انگور....بی چاره سیب....بی چاره دلم.........
بوی نم خاک ...بوی رطوبت اشک....بوی طراوت یک دیدار غرق در سکوت می آمد....بال پرستو ها خسته تر از همیشه باز و بسته می شد و آسمان ابری بود و ابر ها قرار شان نبود ببارند........و من و تو روبروی هم خیره بودیم و نفس نفس میزدیم......
چمن زیر پای ما له می شد و دست من گل های دو رو بر را می چید و دست تو آرام گل ها را هدیه می گرفت....و انگار تمام دنیای دوروبر زل می زدند به من و تو....فقط به من و تو....و انگار کسی آنجا نبود تا سکوت این قرار مست را بشکند......
پرستو ها یکی یکی می نشستند و کنار پای ما آن ها هم با سکوت راه می رفتند....کمی ابر ها خورشید را اجازه نفس کشیدن دادند و نوری به اشک های روی گونه ات رسید و برقی به چشم های من خورد و دلم دوباره لرزید که آه....و تو دست هایت را گره زدی و نفست را حبس کردی و چشم هایت را بستی و خورشید دوباره پشت ابر ها گم شد و تو دوباره بوی گل ها را تنفس کردی..........
من راه می رفتم و پایم می لرزید... تو صدای سکوتت می لرزید....آنجا خبری از غرور نبود....خبری از تکبر نبود...پای من لنگ شد و پرستو ها ناگهان پر زدند و حواسم پرت شد و خورشید دوباره سرک کشید گلی از دستت افتاد و من خم شدم کنار پای تو و اشکی که فرود آمد روی خاک ها....و زمین آهی کشید که سوختم........
راه می رفتیم و کوهی از حرف های نگفته داشتیم و سکوت آهسته آهسته داشت می گفت واژه ها را و باز من با تمام این واژه ها تبسم و اشک و آه را می چیدم از نگاه تو .....و کسی نبود آنجا که شاید تمام طبیعت را از این سکوت رها کند و چقدر دنیا به احترام این قرار ، بی صدا ایستاده بود........
ناگهان صدای گلی آمد که هــــــــــــــــای..........کشتید دنیا را بس کنید....قرار هایتان هم به قرار ها نمی برد...............بس کنید.....و من و تو حس غریبی مان گل کرد و سر به زیر آهسته و آهسته دور شدیم و دور شدیم و.............
و حالا من هر شب دارم خواب این قرار سنگین را می بینم و سنگین نفس می زنم و سنگین بغض می کنم و سنگین.............
چه روزگار روی خوشی نشانم داد...عجب آرزوی خوشی به کامم داد...چه روزگار مهربان شده بود...دستی گرم به دستِ دست هایم داد...
دمت گرم روزگار......چه خوب شیرین دهانم کردی....عجب ذوقی به چشم هایم نشاندی.....چه خوش تا کردی روزگار.....دمت گرم......
چه صبح روشنی دیدم به چشم.....چه آفتاب ملایمی به قلبم نشست.....عجب آسمانِ ماهی بر زمین آمد.....چه فرشته ای به چشم های لرزانم زل زد..... چه جشنی روی گلدسته های نگاهت به پا بود.....چه هلهله ای زیر بال کبوتر ها بود....دمت گرم روزگار....دمت گرم......
عجب هدیه ای نصیبم کردی....چه آواز خوشی زیر گوشم خواندی ....عجیب بود برایم لبخند های پی در پی ات.....دلهره های داغ و شیرین مداومت.......نگاه هراسان و عاشقانه و مضطربت.....چه کوک شد موسیقی شور و نغمه های حماسی حرف هایت......چه جور شد قرار ماه با انعکاس دریا روی گونه هایم......تو اینبار جان دادی به یک عمر دلگرفتگی هایم.......دمت گرم روزگار......
حالا بیا نزدیک تر....می خواهم تو را هر لحظه در قنوت زندگی بالا بگیرم.....به خود ببالم و دنیا را خیره و آسمان را مات ببینیم.....بیا نزدیک تر زیر گوشت قرار است خصوصی تر از این ها بگویم......می ترسم دلربایی هایت را بی پروا بگویم....می فهمی؟......می ترسم بگویم.......بیا نزدیک تر....
دل سپرده ام به رویاهایی که آخرشان سردر گمی است... گیجی و افسردگیست....
دلت به این خوش است که اعتباری داری.....گاهی پیش کسی قراری داری...آرامش و بهاری داری....خوب سرگرم مهربانی و آرامشی...خوب مشغول دلدادگی و دلبستنی....ناگهان کسی...ناکسی....سنگی می زند.....می شکند ، تمام آرامش...تمام آسایش...تمام زندگی....تمام اعتبارت را......می شکند تمام دلدادگی ها......
آسمان کمر خم می کند و زمین مغرور می شود به این شکستگی ها....
خوب روی دلت داغ می شود....سرب بغض هایت آب می شود...خوب سرت به زمین می خورد...نفست خاک می خورد و انبار می شود بغض روی بغض.....اشک روی اشک....می شکند غرور روی غرور....آبرو روی آبرو....و تو مدام می خواهی آه کشی و از دود این آه می ترسی.....از آتش این آه می ترسی......و می ترسی کسی که آتشت زده آتش بگیرد.....
دوباره بغضت را قورت می دهی و آهت را قورت می دهی و سر به زمین می گذاری....و دوباره بلند می شوی.....هوا پیش چشمهایت خاکستری می شود...و دنیا دور سرت می چرخد و هی حرفی که تو را می شکند با سنگ به پیشانی ات می خورد......و تو باید بغض کنی....دندان هایت را بهم بکوبی و خودت را چنگ بزنی و هیچ نگویی.....و شاید هم خودت ، خودت را سرزنش کنی و حرف بزنی با خودت و یک گوشه خلوت سنگ کوب کنی و....
آه...گاهی زندگی کال می شود...باید آبش داد تا برسد....و من دارم مدام با چشم هایم آب می دهم این زندگی را.......کی میرسی زندگی.....؟