دلتنگی ام مدام بیشتر می شود......مدام ریشه دار تر می شود....بس که از آبشار چشم های شورم آب می خورد...میوه های بغضی اش آبدار تر می شود....
راستش اصلا اشتهای زندگی ندارم وقتی تو دلتنگی هایم را به مسخره می گیری....حالا بگذریم حرف از این درد و دل ها گذشته...
من باید خودم را به تو برسانم.....خسته می شوم بس که از نیمکت های خالی و کبوتر های بی نامه گفته ام....بس که از چتر های باز زیر باران نوشته ام....من باید خودم را به تو برسانم...زیر باران.....بی پرده....بی نامه.....بی کبوتر...باید به تو برسم بی خـــــــــودم.....
من باید خودم را به تو برسانم...از نور و از تاریکی و خورشید و ستاره عبور کنم و دستی روی شانه ماهم....روی شانه ماهت...بگذارم...شاید کمی چشم هایم از کابوس بی خوابی رها شوند....شاید کمی نفس هایم از گره های کور و پیچ در پیچ بغض ها رها شوند......
من نیت کرده ام به تو که می رسم دوباره سجده کنم...دوباره بیعت کنم....دوباره پیمان الستی بخوانم...دوباره آدم شوم.....من باید به تو برسم تا خودم را برای چند لحظه تماشا کنم....شاید کسی به حرف هایم بخندد ولی من دلتنگم.... دلتنگ تــــــــو...دلتنگ خـــ ـــــــ ــــــ ــــودم......این روزها خودم را هم نمی بینم بس که پیش تو جا مانده ام.......
باید خودم را به یک نور قدسی برسانم شاید گره ای از عقده هایم باز شود....خودم را باید به قنوتت برسانم....باید در آب وضوی تو غرق شوم...شاید تبسمی از تسبیح لبخند هایت زنده ام کند........باید خودم را برسانم.........