این حرارت نه از آتش دل من است ، نه از نبض پر هیجان رگ های عاشقم...این حرارت همان حرارت خورشید چشم های توست...
حرارتی که بارها خاطره اش تا مغز استخوانم را سوخته...حرارتی که از پشت پلک هایت ، با وقار و سوزان ، مدام قصد طلوعی تازه داشته و من در انتظار دیدن این طلوع ، با وضو زیر لب ذکر "چشم هایت " را می گرفتم...
این حرارت همان حرارت روزهای با تو بودن است...روزهایی که سر از پا نمی شناختم ، روز هایی که خودم را...روحم را سایه نشین آفتابت می دیدم...
یادم که می آید ، هم می خندم.....هم گریه می کنم....هم می سوزم....هم می سازم....
هرچند تو داری مدام در من متولد می شوی ....مدام برای من تازه تر می شوی ، اما بغض کهنه ای که خاطره های شور و شیرین را در گلوی افکارم گره زده ، قصد باز شدن ندارد......
چند روزی میشد که دست بر دهان دلم گرفته بودم تا صدایش در نیاید...کم کم داشتم خفه اش می کردم و خلاص...... اما حریف این آتش زیر خاکستر نمی شوم که نمی شوم....
راست می گویند که از کنار تو به آسمان ها می شود رسید ، راست می گویند که با نفس های تو به ستاره ها و ماه می توان رسید...
راست می گویند که اگر تو بخواهی می شود روی ابر ها خوابید ، یا اینکه مقابل خورشید نشست و چشم در چشم های صاعقه ها حرف زد...
من نه اینکه با تمام وجودم به یقین رسیده باشم ..نه...اما نسیمی...یک لحظه هوای دل انگیزی به این احساس رسانده مرا ، که تو همان نفس های منی ، دست ها و زبان و قلب و چشم های منی....من نه اینکه به یقین رسیده باشم ..نه...با همین احساس ناچیز دارم این حرف های نصفه و نیمه را می زنم...
من نه فلسفه می دانم..نه منطق...نه استاد اخلاقم ...نه کسی که ادعای خوب بودنش می شود...اما همین را می دانم که تو داری مرا می بینی...و این یعنی من خیلی برای تو با ارزشم.....
کسی چه می داند ...شاید روزی من هم خوب شدم....با همین نگاه ها...با همین گناه ها....کسی چه می داند....
کم کم دارم به یقین می رسم.....با همین نگاه ها... صادقانه و بی ریا و ساده بگویم...ممنونم خدا !