مثل اقاقی ها گوشه یک گلستان ایستاده ام و باد بوی گل هایی را که عطرشان را از دامن تو می گیرند به من می رساند....من از دور خیره شده ام و تو بین گل ها راه می روی و دست روی سرشان می کشی و مهربان لبخند می زنی و من مدام نفس عمیق می کشم و تمام گلستان را دید می زنم و شور را بین گل ها می بینم.......
بس که عطر تو پیچیده سنجاقک ها مثل زنبور ها شهد گل می خورند به هوای سیر شدن.....و چراغ گل های رز چشمک می زند و یاس ، ریز ریز می خندد......
حس عجیبیست اینجا.....حس یک تولد دوباره...حس یک بهشت زود رس....اینجا حس زندگی موج می زند با لبخند های تو.....
من روی پنجه پا بلند می شوم و می خواهم تو را خوب تر ببینم...بلبل ها بلند ترانه می خوانند و مرغ عشق ها دوباره عاشق می شوند و آفتابگردان حواسش به آسمان نیست ...... انگار زمین برای خودش یک آسمان شده است.....
کم کم نوبت من می رسد...چشمت به من می افتد و نگاهت عمیق تر می شود و دستت روی سرم می ماند و آرام زیر لبت برای اشک های ناتمامم دعا می خوانی....
گل ها همه می چرخند سمت من و تو....خورشید چشم هایش را می بندد...پرنده ها بی صدا بال می زنند و از چشمه ها صدای نفس هم نمی آید.....همه جا سکوت است و سکوت ....و من و تو خیره به هم.....اضطراب دوباره رسوا شدن هم حریف چشم هایمان نشد و این قفل عاشقانه را نشکست.......
گلستان داشت از آه دل ما آتش می گرفت که باران آمد و جان این بهشت زخمی را نجات داد.......
حالا دود دل ما باران را سوخته و زمین غرق یک آسمان اشک....و نهال های عاشقی از همین باران آب می خورند.....