می روم آخرش مثل یک کبوتر دلشکسته....مثل یک پرستوی مهاجر...آخرش می روم شکسته بال مثل بغض یک گل قرمز....می روم سنگین و سر بزیر مثل یک صنوبر قامت شکسته.....
آخرش می روم با هزار ها دلهره....با یک دنیا خاطره....می روم و گم می شوم در امتداد جاده های مسدود شده با مه....می روم و غرق می شوم زیر موج های بر خاسته از نفس تنگ ماهی ها.....می روم و مثل دریا مدام دلم شور می زند....مثل صدف ها اشک در گلویم رسوب می شود.....
آخرش می روم و تو بی خبر می مانی از حرف هایی که قرار بود سر قرارمان بگویم.....تو بی خبر می مانی از نجوایی که هر شب با ستاره و ماه می گویم ....آخرش می روم روزی و تو دلت تنگ می شود برای دلتنگی هایم....و تو دلت تنگ می شود برای بی حسابی هایم....تو دلت تنگ می شود برای ......برای .....به قول خودت نفهمی هایم......
من سوز سرمای رفتن را دارم با گرمی اشک هایم جوش می زنم.....تا شاید درد استخوان سوزش نکند قصد جان تو را بکند.....نکند نگاهی به لبخند های تو کند.....من آخرش یک روز می روم و تو مبهوت می مانی که چه شد؟......
من دارم با تو آرام قدم می زنم....و هوا کمی سرد می شود...تو بی خبر راه می روی و من مراقب راه رفتنت.....آخرش گم می شوم زیر همین قدم های آهسته و بزرگ می شوم با نفس های نصفه و نیمه ای که از جانم بلند می شوند....
آخرش نفس کم می آورم و مجبورم مثل همیشه بگویم......آه......و تو بی خبری.....