همیشه دود دلم از کنده این واژه ها بلند است....و عطر تو از همین دود بر مشام دنیا جاری....من دل پری دارم از این حرف های لجوج که آخرش کار دست من و تو می دهند و آخرش رسوایمان می کنند و آخرش .....آخرش من و تو با چشم هایی خیس با هم می خندیدم و از این رسوایی حرف می زنیم.........
بین درخت ها راه می رویم و دلمان خوش است که اینبار چشمی رندانه ما را دنبال نمی کند....نگاهی مرموزانه مارا رصد نمی کند....و دعای باران می خوانیم و بدون چتر ، انتظار یک باران سنگین را می کشیم.....تا خوب خوب زیر باران غرق شویم....و دوباره بخندیم و قدم بزنیم......
از آواز چکاوکی مست شویم و از بوی گلی مدهوش شویم و با درخت سیبی همسایه شویم و با بهار دست به دست بچرخیم و فصل ها را از حسادت گوشه گیر کنیم.....دندان تیز گرگ های دور و بر را بشکنیم و روی دوش نی لبکی لالایی بخوانیم برای سبزه های نو رسیده.....
من و تو راه می رویم و در آستانه طبیعتی سبز نجوا می کنیم.....
یک گوشه گل نرگس سجاده پهن کرده و تسبیحی از گیلاس به دست دارد و آفتابگردان دارد اذان می گوید و یک دشت علف سراپا سبز اقتدا کرده اند و بوی بهشت پیچیده و ما هنوز زیر باران قدم می زنیم ...........
و انگار این روز ناتمام ....انگار این طلوع بی انتها....قصد رفتن ندارد و من و تو دوشادوش هم در امتداد یک راه منتهی به نور در حرکتیم....و یک خاطره از ما قرار است کنار لیلی بنشیند.....کنار مجنون بنشیند....کنار شیرین بنشیند....کنار فرهاد بنشیند.......و ما یک قصه وصال شویم و پای لنگ افسانه های نارس را بشکنیم ......
من و تو قرار است روزی به یک نقطه وصل شویم.....