شهد گل را می خواهم نوش کنم برای لحظه ای....از درون گلبرگ های شبنم خورده و خیس.........لب هایم که شیرین شد نفسی عمیق بکشم ، و دست هایم را به سینه ام بکوبم و بگویم عجب هوای لطیفی.......عجب اکسیژن پاکی...........
از جنس برگ های محمدی آیینه می سازم و روی هر برگش عکس تو را منعکس می بینم .....تو چقدر به این آیینه ها می آیی.........بعد ، از بال های سنجاقک پروازی قرض می گیرم و دور سرت هزار بار می چرخم ......
آسمان مدام چشم های مرا تکثیر می کند و عکس تو را تکرار می کند و ارتفاع بال های سنجاقک را به گلدسته های سرو می رساند و تو در تمام طبیعت به اوج می رسی و همین روزگار می شود عید.......و تو می شوی بهشت.......
چقدر زیر چتر طاووس ها نشستن به تو می آید....چقدر بین رنگ های سبز و آبی و قرمز دویدن به تو می آید....چقدر روی چمن های تازه و لطیف چرخیدن به تو می آید....چقدر با تو دنیا را بهشت دیدن به من می آید....چقدر از تو گفتن و از تو نوشتن به من می آید...چقدر از من شنیدن و از من شنیدن به تو می آید...........
چقدر حس واژه ها مهربان می شوند وقتی شوق از تو گفتن می گیرند....چقدر دست زندگی طراوت می گیرد وقتی جان تازه از تو می گیرد....چقدر رنگ گل ها تازه می شود وقتی از تو باران می گیرند....چقدر قاصدک ها خوش خبر می شوند وقتی خبر از تو می گیرند..........
چقدر تو زندگی بخشی ای بهشت من............چقدر شبیه پروانه های این دشتی ای سرنوشت من........چقدر مثل ترجیع بند پروانه و شمعی....تو چقدر مثل غزل های سجاده و می های ارغوانی رنگی....تو چقدر انگیزه ای برای حافظ....چقدر انگیزه ای برای سهراب...چقدر انگیزه ای برای تمام غزل های به دنیا آمده.............برای تمام غزل های نیامده......
تو چقدر انگیزه ای برای این آفرینش......
چقدر به تو می آید زندگی........چقدر به تو می آید آفرینش.....