بوی نم خاک ...بوی رطوبت اشک....بوی طراوت یک دیدار غرق در سکوت می آمد....بال پرستو ها خسته تر از همیشه باز و بسته می شد و آسمان ابری بود و ابر ها قرار شان نبود ببارند........و من و تو روبروی هم خیره بودیم و نفس نفس میزدیم......
چمن زیر پای ما له می شد و دست من گل های دو رو بر را می چید و دست تو آرام گل ها را هدیه می گرفت....و انگار تمام دنیای دوروبر زل می زدند به من و تو....فقط به من و تو....و انگار کسی آنجا نبود تا سکوت این قرار مست را بشکند......
پرستو ها یکی یکی می نشستند و کنار پای ما آن ها هم با سکوت راه می رفتند....کمی ابر ها خورشید را اجازه نفس کشیدن دادند و نوری به اشک های روی گونه ات رسید و برقی به چشم های من خورد و دلم دوباره لرزید که آه....و تو دست هایت را گره زدی و نفست را حبس کردی و چشم هایت را بستی و خورشید دوباره پشت ابر ها گم شد و تو دوباره بوی گل ها را تنفس کردی..........
من راه می رفتم و پایم می لرزید... تو صدای سکوتت می لرزید....آنجا خبری از غرور نبود....خبری از تکبر نبود...پای من لنگ شد و پرستو ها ناگهان پر زدند و حواسم پرت شد و خورشید دوباره سرک کشید گلی از دستت افتاد و من خم شدم کنار پای تو و اشکی که فرود آمد روی خاک ها....و زمین آهی کشید که سوختم........
راه می رفتیم و کوهی از حرف های نگفته داشتیم و سکوت آهسته آهسته داشت می گفت واژه ها را و باز من با تمام این واژه ها تبسم و اشک و آه را می چیدم از نگاه تو .....و کسی نبود آنجا که شاید تمام طبیعت را از این سکوت رها کند و چقدر دنیا به احترام این قرار ، بی صدا ایستاده بود........
ناگهان صدای گلی آمد که هــــــــــــــــای..........کشتید دنیا را بس کنید....قرار هایتان هم به قرار ها نمی برد...............بس کنید.....و من و تو حس غریبی مان گل کرد و سر به زیر آهسته و آهسته دور شدیم و دور شدیم و.............
و حالا من هر شب دارم خواب این قرار سنگین را می بینم و سنگین نفس می زنم و سنگین بغض می کنم و سنگین.............