عطر تو بود به گمانم که اینجا را پر کرد از خوبی و امید و خاطره......گمانم که نه.....قطعاً عطر تو بود....وگرنه این همه خاطره با یک نسیم ملایم زنده نمی شد....و یک زمین مرده مرطوب و سبز نمی شد.....نکند باز هم تو دلی برده ای.......
عجیب بود از اتفاقی که دیشب افتاد.....از گردی که روی پلک آسمان نشست می شد فهمید تو کمی اخم کرده ای...هرچند نمی دانم کجا....نمی دانم پیش کدام آینه.....
من دارم با اتفاق های دورو برم زندگی میکنم....و تو را با طبیعتی که نفس می کشد تماشا می کنم.....
من لبخند های تو را در طلوع خورشید می بینم...در طلوع ماه می بینم....در طلوع ستاره ها می بینم....من همه چیز را در حال طلوع می بینم وقتی تو داری لبخند می زنی..........
من لبخند های تو را در نگاه شوق آفرین کبوتری که طلایی ترین گنبد چشم های تو را در آغوش گرفته می بینم....من لبخند تو را زیر گره همان دستمال سبزی که به پلک های تو دخیل بسته می بینم.....
من لبخند های تو را در تکرار بارانی که از شوق هوای تو خودش را زمین می زند می بینم....لبخند های تو را در صدای ریشه های نرم نیلوفر که آرام و باوقار زمین را چنگ می زند می بینم......من لبخند های تو را در عطر و بوی گل های شب بو که حالا شب و روزشان یکی شده می بینم......
اصلا تو را من مدام در حال لبخند می بینم.....نکند مثل دیشب اخم کنی.....آسمان دلگیر می شود.....قفسی تنگ می شود.....نکند دوباره اخم کنی...........