من هنوز هم به چشم های تو ایمان دارم...به چشم هایی که وقتی نگاهم می کردند انگار روی ابر ها راه می رفتم....به چشم هایی که وقتی بی هوا می بارید هیچوقت نمی توانستم زیر حرارتشان جان سالم به در ببرم.......من هنوز هم به همین چشم ها ایمان دارم.....
بیا دوباره خاطراتمان را با یک لبخند و گاهی با یک اشک شوق مرور کنیم...شاید بین این خاطراتی که حالا روی قلب من تلمبار شده تو هم دلت بلرزد....تو هم نگاهت بچرخد....بیا مرور کنیم خاطرات بودنمان را....کنار هم....
من از تو می گویم و تو گوش کن.......یادت هست وقتی که هوا مهتابی بود...و چشم های من کمی به سرخی میزد و پلک هایم می لرزید.....یادت هست آمدم و چشم از چشم های تو بر نمی داشتم....گاهی پایم پیچ می خورد و گاهی به در و دیوار می خوردم...و تو نه می خندیدی ....نه مسخره ام می کردی.......و حرف هایم را از همان نگاه هایم می خواندی و آرام می گفتی من هم......
یادت هست من و تو یک پل فاصله داشتیم و یک عمر همان پل را دویدیم.....
یادت هست گاهی هوا هم ابری می شد ...گاهی دلمان می گرفت و من بی غرور اشک می ریختم و تو با آن همه غرور باز هم اشک می ریختی و دنیا گیج و منگ شده بود که چه کند با دل ما......
یادت هست همیشه شرط ها را من می بردم ......و تو می دانستی که همیشه من می برم و دوباره شرط می بستی.....همیشه هم زیر قولت می زدی و آخرش می گفتی شرط بندی حرام است..... و من خوب می دانستم که همیشه همین جوابت هست و همیشه شرط می بستم و همیشه ........و تو چقدر از باختن این شرط ها خوشحال می شدی و من به خودم می بالیدم......
یادت هست............خیلی حرف دارم ولی نفسم تنگ است...باید بروم یک لیوان آب یخ بخورم....شاید حرارت چشم هایت از سرم بیاوفتد.......داری آتشم می زنی.....