دست خودم نیست عادت کرده ام به کنار تو بودن ...به دور تو چرخیدن....دست خودم نیست عادت کرده ام به خودت...به نگاهت...به لبخند هایت...به اخم هایت....نمی دانی چقدر این عادت خودم را دوست دارم....
من چه خوب عادت کرده ام به تو....به تو که حالا نیستی....به تو که حالا عادت کرده ام به خیالت.....به خاطره هایت...من عادتِ از تو گفتن را دوست دارم....عادت از تو نوشتن را دوست دارم....من این عادت بخاطر تو سرزنش شدن را دوست دارم....حتی بخاطر تو تهمت شنیدن را دوست دارم....من بخاطر تو نگاه های سنگین و زخم زبان های کشنده را دوست دارم.....
بگذار دنیا مرا طعنه زند حرفی نیست....وقتی یک سر قضیه تو باشی هیچ دردی نیست....
دیشب می خواستم کمی با تو درد و دل کنم....که دیدم هوا ابریست....می خواستم برای دوری ات سر به زانو بگذارم و....بگذریم حالت را با این حرف ها بد نکنم....بیا بنشین...
راستش این روز ها بس که می سوزم می خواهم دور خودم را یک خط قرمز بکشم بعد بنویسم خطر سوختگی....! آنوقت یا کسی دور و برم نمی آید و دلش به حالم می سوزد...یا می خندد و دوباره زخم زبانش گل می کند.....
حس می کنم حرف هایم پرت و پلا زیاد دارد...اصلا نوشته ام یک اصول خاص را دنبال نمی کند....احساس می کنم نصف این نوشته را یک روز نوشته ام و نصف دیگرش را چند روز بعد ! ......
حالا چرا انقدر آشفته ام نمی دانم....! کاش تو اینطور حس نکنی ....می روم برای دلم دعا کنم.....