این را قبل تر ها هم گفته بودم به فکر من نیستی به فکر خودت باش....به جان خودم انقدر خوبی ، تو را سر چشم ها می اندازد و آنوقت باید دود اسپند ها را التماس کنم تا دوباره چشمت نزنند...........تو را به خدا بفهم.......
هزار بار گفتم وقتی می خواهی به خیالم بیایی انقدر دلربا نیا.....وقتی می خواهی به خوابم بیایی انقدر با جلوه نیا....یکی تو را به تردید بیاندازد خوشت می آید؟....خب نمی دانی شب که می آیی من گیج می شوم وقتی دو ماه می بینم.....وقتی ستاره ها را انقدر نزدیک می بینم.....من گیج می شوم و گاهی وقت ها هم فکر می کنم دیوانه ام..........
دیشب حواسم نبود که بی هوا ظاهر شدی....داشتم از گل مریم اکسیژن می گرفتم و عطر تو را به رخش می کشیدم ...داشتم با زمین و زمان حرف می زدم و تو را به تصویر می کشیدم....و تو یکهو سر رسیدی و همه به من خندیدند..........خندیدند که تو کجا و توصیف های من کجا.....خندیدند که من چقدر با این واژه ها تو را محدود به تصویر کشیده ام....خندیدند که تو چقدر بزرگ تر از نوشته های منی.....
ولی چه کنم....به من حق نمی دهی واژه کم بیاورم؟...به من حق نمی دهی نتوانم تو را آنطور که باید ترسیم کنم؟....آخر تو خودت را هم کمی به رندی می زنی...هی با جلوه تر می شوی....هی دلرباتر می شوی....هی خودت را پیش این و آن لوس می کنی....تو دنیا را نازکش خودت کردی و انتظار داری من از غیرت نمیرم....تو زمین و آسمان را مست کرده ای و انتظار داری من از تعصب جان ندهم.....
حرفی نیست من بمیرم فدای سرت...من جان به لب شوم فدای سرت....قبل تر ها گفته بودم تو با این کار ها دنیا را می کشی ...آنوقت می ترسم بجز من هم کسی فدایت شود.....این فکر دارد دیوانه ام می کند.....دارد دیوانه ام می کند......می فهمی؟........