یادش بخیر...وقت های غروب چقدر چشم هایم باران داشت...و کمی نگاهم به سمت تو بیشتر زوم می شد.....من حس تنهایی می کردم و تو سنگ صبور خاطراتم بودی.....
تا اینکه هوا تاریک می شد و ستاره ها چشمک زنان دور ماه خودشان می چرخیدند و من به همان ستاره ها حسودی می کردم که خوش بحالشان ماهشان هست.......و من دوباره به تو فکر می کردم و چشم هایم را خشک می کردم و با لبخندی که از تو تقلیدش می کردم برایت یک شاخه گل می چیدم و یک دانه سیب....
خاطراتم دور سرم که نه.....دور سرت می چرخید ......و من زیر لب چیز هایی می گفتم که حالا اینجا جای گفتنشان نیست...بماند وقتی که دوباره آمدی.....وقتی که دوباره دیدمت....وقتی که دوباره غروب شد.....
می دانی ! دیشب من تو را دیدم ...تو را از بارانی که می بارید دیدم....تو را از چکاوکی که غزل می خواند دیدم.....دیشب تو را از نگاه مظلوم یک کبوتر که آرام آسمان خیس را نگاه می کرد دیدم.....دیشب تو روی لب های یک پوپک بودی و دعاهایش را به آسمان می بردی....من با چشم های خودم دیدم تو دست روی چشم های فرشته ها می کشیدی و برای باران می خواندی که بیشتر ببارد.....
تو اما..........مهربانی هایت که تمامی ندارد .....می خواستم بگویم اگر روزی هم مرا دیدی....روزی هم به اشک های من رسیدی....اگر اتفاقی رنگ پریده ام را در آسمان ها دیدی.....کمی کمکم کن........
من زیر باران دارم می لرزم ........شاید یکی از دعا های آن پوپک من باشم...........
آه صدای قلبت می آید ولی خودت نیستی...........