یادت می آید وقتی که هم رنگ پاییز شده بودم...هم رنگ سرما زرد و بی روح.....یادت می آید مثل یک قندیل یخ بسته بودم روی زمینی که از سرما سرفه می کرد.....یادت می آید تو آن لحظه چقدر دورو برم می چرخیدی که مبادا جان دهم و چقدر اشک های گرمت را روی دست هایم می ریختی که شاید حرارتی به من برسد.....
یادت می آید دنیا را دوست نداشتم و تو مدام برایم از زندگی می گفتی.....آه چه روزگاری بود.....بین حرف هایت روی یک واژه مکث می کردی و گاهی آن واژه را با لکنت می گفتی و من چقدر با آن واژه نفس می کشیدم و چقدر تو را سجده می کردم....
حالا هنوز هم تو مهربان دنیا را ورق می زنی و من با دلهره خط به خط دست های تو را می خوانم و گاهی تو بی خبری که من دارم دعای خوشبختی ات را می خوانم زیر بارانی که شور است.......
حالا گاهی چقدر دنیا برایم تنگ می شود ...چقدر اکسیژن این آسمان نفس هایم را چنگ می زند ......بی تو چقدر پشت سرم زندگی حرف می زند...... بی تو .......چقدر یک غرور بیهوده آرامشت را می شکند....بی تو تحمل شادی سخت است چه برسد به زخم زبان و کنایه و.....
آه تازه می فهمم چرا انقدر نفس هایم درد می کند .....تو بغضت را شکسته ای درست روی سینه من.....