دارم دود می شوم مثل یک شاخه آتش گرفته...دارم خاکستر می شوم مثل یک برگ خشکیده و سوخته.....دارم بین بعضی حرفا خودکشی می کنم...دارم زخمی روی بعضی واژه ها قدم می زنم....دارم سرگردان بین خودم و افکارم دیوانه می شوم....
چقدر یک دل ساده آخر کشش دارد ....چقدر یک کمر یک بار شکسته توان دارد...چقدر یک حس بیمار جان دارد آخر....من روزی با همین خاطره ها می میرم....روزی با همین بغض ها می میرم...می دانم سهم زندگی ام حالا در گلویم قسمت شده....می دانم راه بغض هایم به قلبم باز شده......می دانم من به همین بغض ها راضی ام....به همین درد ها راضی ام..........
تو انگار با خودت هم نمی سازی ...یا دوست داری حرف بی حساب بشنوی...یا می نشینی و این حرف های بی حساب را حساب می کنی....آخر تو مگر چقدر جان داری..........
گاهی باید دنبال زندگی دوید و او را گرفت و دو دستی خفه اش کرد....نه سر دعوا دارم نه دارم با عصبانیت می نویسم....فقط کمی سوخته ام....در حال دود...در حال خاکسترم....از چند جاده با بغض ها همسایه ام.....من هر کجا که می روم آخرش پایم به سنگ همین بغض ها می خورد....آخرش با سنگ همین بغض ها می شکنم....
من دستم به تو برسد شک نکن خفه ات می کنم...زندگی....شک نکن.......حالا خودت می دانی ........دیگر قلمم دق کرد با حرف هایم......