چرا تو اصلا به این زمینی ها نمی بری...به این حرف ها نمی بری....چرا به یک شخص ثالث و مفرد و ضمیر و اینها نمی بری...چرا تو مثل دریا صرف می شوی...مثل موج تجزیه می شوی....مثل آب حل می شوی....
چرا تو با پر یک طاووس مقایسه می شوی...با یک دسته شکوفه و یک شاخه انگور مقایسه می شوی....تو چرا مدام در حال طلوعی....چرا مثل یک صبح پر از امید و بی غروبی....تو چرا انقدر عزیزی جانم.....چرا انقدر دلبری جانم.....
تو چقدر به دست های سرخ گل های رز نزدیکی.....چقدر به اشتهای ریشه های سرو و چنار نزدیکی.....تو چقدر متفاوتی دنیای دیگر من....چقدر خوش حاصلی ای مزرعه آخرت من......
برای از تو گفتن نیازی به حرف نیست....نیازی به چینش واژه های همرنگ نیست....تو خودت باید باشی که این همه گلاب بپاشی....تو خودت باید باشی که گل سرخ بسازی.....که یاس و نیلوفر برویی....تو خودت باید باشی که خودت مدام در دل ها برویی.....ریشه زنی....مثل حالا ریشه ات را با جان من گره بزنی.....
تو خودت که باشی دنیا چیز دیگریست....زندگی چیز دیگریست.....حال قلب عاشقم جور دیگریست...اصلا تو که باشی عاشقی چیز دیگریست.....باز دارم به بی راهه می زنم....به رسوایی می زنم...اینبار سکوت هم چاره سازم نیست....باید لبم را به دندان بگیرم.......