من چرا پا به پای تو بغض می کنم.....چرا دورت می گردم و بغض می کنم....من چرا کنار تو.... روبروی چشم های عاشق تو بغض می کنم....من چرا با لبخند های تو بغض می کنم.....من چرا با حرف های تو بغض می کنم........؟
اصلا نمی دانم چرا این بغض انگار به نام من سند خورده...تو باشی من بغض می کنم....تو نباشی چه می شوم....نمی دانم این بغض خاصیت عشق است...یا دل من زخمش همیشه باز است....نمی دانم این بغض از کی به گلوی من نشسته اما هر چه هست همیشه گلویم را دارد سنگین و سنگین تر می کند....
می دانم آخرش همین بغض ها کار مرا یکسره می کنند..........
خودم هم دیگر به خودم پی نمی برم که این چه روزگاریست آخر....من دوشادوش تو بغض می کنم....سر روی دوش تو بغض می کنم....تو هستی .....نزدیکی....ولی من برای دوری ات بغض می کنم....گاهی برای همین نزدیکی ات بغض می کنم....تو انگار خودت بغض های مرا دوست داری....تو انگار همیشه تنگی نفس های مرا دوست داری....جانم دارد به لبم می رسد....می فهمی؟.......
نمی دانم ولی حالا که می نویسم دارم خفه می شوم....از سنگینی همین بغض ها دارم خفه می شوم....حالا که می نویسم با همین بغض ها دست و پنجه نرم می کنم....روی دیوار همین بغض ها قلم می زنم....
من وقتی مقابل توام زیر فشار همین بغض ها سجده می کنم...تا شاید روزی دستی آشنا روی شانه هایم بنشیند......تا شاید ....تا شاید.........چقدر این شاید ها کمر شکن است.....بگذریم..........
مرا که می بینی دارند این بغض ها زنده به گورم می کنند.....مرا اگر نمی بینی حرفی نیست......تو برای این بغض ها دعا کن ........بی خیال من........