یادم نمی آید روزی با تو بد تا کرده باشم...روزی از سر عمد دلت را شکسته باشم....یادم نمی آید همیشه تا خودت نخواسته ای سکوتم را شکسته باشم.....یادم نمی آید تو را بخاطر دنیای خودم دوست داشته باشم....
ولی نمی دانم تو چرا مدام دوست داری دست روی دردم بگذاری....نمی دانم چرا مدام میخواهی انگشت روی زخمم بگذاری....تو که خودت از قلب من با خبری....تو که خوب احساس و حرف های دلم را از بری.......تو دیگر چرا قصد جانم می کنی...من دلم تاب این تیر ها را ندارد....
می خواهی من بال شکسته ام را روی زمین بکشم تا خونش تمام دنیا را ببرد؟....تا دلت با دیدن این شکستگی ام خنک شود؟...می خواهی من خودم را زیر آتش این زندگی خاکستر کنم؟ شاید کمی تو با من خوش تا کنی.... شاید کمی دلت بسوزد و مرا آرام و مهربان صدا بزنی......
می خواهی چشم هایم را زیر آب شور دریاهای بی کسی ام بگشایم تا خوب کورِ کور شوم؟.....می خواهی گرد تنهایی ام را به سینه ام بنشانم تا قلبم بس که تار شود از تپیدن بماند؟....دوست داری اصلا من بنشینم و مثل خار های سرگردان بیابان دست به دست با هر سازی برقصم؟.......دوست دارم خواری ام را ببینی؟......چرا انقدر مرا می کشی؟.......چرا؟........
حق من این درد ها نیست....باور کن...حق من این زخم ها نیست.....باور کن....من برای تو خوشی ها داده ام......می فهمی؟....برای تو زندگی ها داده ام......برای تو شکسته ام....برای تو دنیای من ! دنیاها داده ام....من برای تو ساده بگویم خودم را داده ام.........می دانم کم است...ولی داده ام....کمی رحم کن....