دنیا خاموش و انگار هیچ صدایی جز صدای نفس های خودم نیست......و من به تو فکر می کنم .....و آهسته آه می کشم.....و تو نمیدانم کجا داری سوختنم را حس می کنی......گاهی به تو فکر میکنم که وقتی بودی.....گاهی به تو فکر می کنم که حالا نیستی.............
گاهی تو می شوی لبخند ناخوانده روی لب هایم ....وقتی که غرق در خاطرات روز های خوشم می شوم.....وقتی که غرق در چشم های صادقانه ات می شوم....وقتی که آرام پلک روی هم می گذارم با صدای قدم های نفس هایت......
گاهی تو اشک می شوی روی گونه هایم.....وقتی که به حالا فکر میکنم که نیستی......وقتی که بر می گردم و جای خالی ات....وقتی که یک راه بن بست می بینم در مقابلم.....حالا تو کجای این فاصله ها ایستاده ای و داری مرا مرور می کنی........
هوا تاریک است.....و من نه شانه هایم دیگر صبوری می کنند و نه چشم هایم.....هوا تاریک است و من غرق در یک بغض شکسته.....غرق در یک دریای شور و خسته..........هوا تاریک است انگار چشم هایت بسته.....هوا تاریک است چقدر اتفاق تلخ روی قلبم نشسته........
تو کجایی..... دلم دیگر به هیچ قول و قراری راضی نمی شود.....کجایی دلم دارد ذره ذره آب می شود......کجایی ......نفسم سنگین می زند....