خودم باید با تو قراری بگذارم...شاید وقت اشک هایم سر برسی....یک بار وقت گریه هایم سر برسی....خودم باید با تو تبانی کنم شاید یک بار وقت بی خوابی هایم سر برسی....وقت بی حوصلگی هایم سر برسی....
می دانی به گمانم کمی تو را ساده تلقی کرده اند....یا اصلا تو را ندیده اند که انگار من این روز ها باید خوش باشم....شاید تو را با یک دل خوش...یا یک غنچه لبخند میبینند که انگار باید من حالا غرق در خوشی های این روز ها باشم....شاید کسی بین من و تو را یک پیوند دست به دست می بیند...یا اصلا من و تو را یک آینه و شمع می بیند.....نمی دانم این روز ها این بغض ها را کجا ببرم.....آخر انگار من دیگر حق بغض کردن ندارم......
نمی خواهی کمی به حال من هم گریه کنی؟....نمی خواهی این روز ها به غریب ماندنم صادقانه فکر کنی؟....نمی دانم نفس کشیدن بین این لبخند های زورکی را تجربه کرده ای.....نمی دانم راه رفتن بین قهقه و دست و شادی را تجربه کرده ای؟.....آن هم وقتی که داری با پلک هایت کلنجار می روی...وقتی که داری با اشک هایم مناجات می کنی.....
شاید کسی مثل تو تنها بداند چه می گویم...ولی حیف که نیستی.....نیستی ببینی عزیزم........نیستی.....
دعا کن کمی پلک هایم روی هم برود...شاید خواب تو را ببینم....برای چند ثانیه این قلب آرام شود....جان من دعا کن ...کمی خواب می خواهم....