دست نوشتنم قرار است مثل قلب لرزانم کمی بی راهه رود....قرار است یک سکته از آن سکته های ناعلاج کند....دست نوشتنم انگار قرار است خودش را دار بزند....قرار است تنها تماشاگر غصه ها شود.....
ناگهان دست رد به سینه ام می زنی که چه؟....بی هوا مرا توی دره های بی کسی هل می دهی که چه؟..... تو این روز ها چقدر دنبال بهانه می گردی که من زخمی زندگی کنم....چقدر دنبال بهانه می گردی که نکند اشک هایم خشک شوند و نکند نفسم یک بار به راحتی بالا بیاید و نکند دنیا برای یک ثانیه خوش رنگ شود پیش چشم هایم و نکند.........
تو داری دنبال بهانه می گردی که من نکند روزی شبم را بی نفرین به سر ببرم....یا خودم را برای چند لحظه شاد تصور کنم....یا مثل یک موج آرام خودم را خوشبخت فرض کنم....تو داری دنبال بهانه می گردی تا من مدام خون به دل باشم....تا من مدام تاوان بغض های تو را بدهم.....تا من مدام دردمند و شکسته دل باشم...
تو حرف های مرا نمی شنوی وگرنه بغضم را می دیدی....تو حرف های مرا نمی شنوی وگرنه آهم را می دیدی.....تو مرا می کُشی با این ندیدنت...با این نشنیدنت.....اصلا حرفم نمی آید می خواهم بروم خودم را نفرین کنم....
خوش باش من حالا زخمی ام...خون به دلم...خوش باش....من حالا مرده ام...