از کجا شروع کنم که بفهمی هنوز روزگارم روی مدار چشم های تو می چرخد....از کجا شروع کنم که بدانی من این نوشتن را از داغ تو به ارث برده ام....از کجا شروع کنم که برایت روشن شود این تاریکی ها حساب و کتاب دارد....
می خواهی از دست های همیشه بی جانم بگویم؟....یا از نفس های سنگین و بی قرارم بگویم؟....می خواهی از پلک های همیشه لرزانم بگویم یا اصلا با صدای بریده بریده ام قصه ای عاشقانه برایت بگویم؟.....از کجا حرفی بزنم که بدانی روی تک تک این واژه ها غیرت دارم....وقتی که مرکب شده اند از تو و تو و تـــــــــــــــــــــــــو...........
من ادبیات را با خودم به یک مسیر ناهنجار برده ام....من ماضی و مضارع و مستقبل را خوار و ذلیلِ حال کرده ام......من تمام جمله هایم را با گره به نگاه تو می بندم و تمام افعال زندگی ام را نا تمام رها می کنم...تا شاید کمی بفهمی من ادبیاتم با ادبیات تمام شاعران متفاوت است.......وقتی تو متفاوتی......
حالا به خودت می نازی که تا این حد سنت شکسته ام برای تو؟.....حالا به خودت می نازی که تا اینهمه غرور شکسته ام برای تو؟....حالا به خودت می نازی که تا اینقدر بغض شکسته ام برای تو؟...........بناز.....باید به خودت بنازی وقتی که جنون مجنونت از جنس دیگریست....وقتی که تو از لیلی هم مغرور تری.........
حواسم نبود دارم دوباره از یک دل رسوا می نویسم...حواسم نبود باید سکوت کنم وگرنه.....