همیشه از ارتفاع می ترسیدم...نه اینکه از بلندی اش بترسم...نه !...از این که تو یک طرف ارتفاع باشی آن بالا بالاها....و من طرف دیگرش این پایین پایین ها....همین جایی که من حالا نشسته ام و دارم با احساس بودنت زندگی میکنم...همین جایی که من حالا دارم سر به هوا نفس می کشم.....
قبل تر ها گفته بودم اگر تو اوج بگیری من خم به ابرو نمی آورم .....گفته بودم اگر تو پرواز کنی من گله ای از شکسته بالی ام نمی کنم.... قبل تر ها گفته بودم تو سبکبال و رها اگر بروی من از روی دوشت زمین می خورم....گفته بودم....یادت هست؟...حالا من از روی دوشت زمین خورده ام....
آنقدر این روز ها سر به هوا راه می روم که اگر روزی برای دیدنم به زمین بیایی من شاید بی خبر هنوز چشم انتظارت آسمان را رصد کنم....وقتی زمین می آیی من شاید آسمان را به چشم های تو دارم قسم می دهم...یا شاید دارم برای دلخوشی ام قاصدک ها را با آه برای تو فوت می کنم......و گاهی آنقدر در گوششان می خوانم که عاشق می شوند و توان پریدن ندارند......
من تمام لحظه ها را عاشق تو کرده ام بس که انتظار را با این ثانیه ها قسمت کرده ام....تمام واژه ها را بغض آلود کرده ام بس که از چشم و دست و ابروی تو گفته ام.......من تمام آسمان را نمک گیرت کرده ام بس که روی زمین تو را برای فرشته ها ترسیم کرده ام.....
من خودم را به قصد مرگ سوزاندم...خودم را به قصد درد آزردم...من خودم را به خاطر نداشتن....بخاطر نرسیدن.....بخاطر بی تو ماندن کشته ام......حالا هی تو بخند.....خیالی نیست من با همین بغض ها خوشم......خیالی نیست.....