نمی دانم بنویسم یا نه...اصلا نوشتنم می آید یا نه....نمی دانم حرفی بزنم یا نه...اصلا حرفم می آید یا نه...نمی دانم از تو بگویم یا از خودم...اصلا تو روی کاغذ می آیی یا نه....نمی دانم...دوباره نمی دانم گیج مانده ام و به قول خودم منگ....
نمی دانم از حاشیه های این داستان بگویم یا نه....یا اصلا خط به خط این زندگی را بنویسم یا نه...نمی دانم تو هنوز هم نگاهم می کنی یا نه...اصلا مرا بنده ات می بینی یا نه....
نمی دانم بخشیده ای یا نه...اصلا توبه هایم را شنیده ای یا نه...نمی دانم نگاهم می کنی یا نه...هر چند کم ولی حسابم می کنی یا نه.... نمی دانم...نمی دانم...نمی دانم....
می بینی ؟ چقدر سر در گم و هراسانم....؟چقدر مضطرب و پریشانم.....؟می بینی چقدر مریض و ناخوش احوالم....؟ می دانم که می بینی....می دانم....راستش را بخواهی دلم به همین ستار العیوبی ات بند است...گره اش به همین خدایی ات بسته است....من خودم را دست تو داده ام....هرچند همه دنیا قصدشان رو کردن دستهای سرد من باشد....من سزاوار هر چه هستم خودت می دانی....
ولی یادت نرود تو خدای منی....من بنده تو ام......من سرشار از عیبم و تو سرشار از چشم پوشی....خدایا اینبار تو را مستقیم نوشتم تا کسی شک نکند دارم برای یک زمینی می نویسم......
تو هنوز هم مرا دوست داری نه؟...........