کسی نمی داند من حوالی حرف هایم چه می خواهم بگویم...من در ریز نوشت تیتر هایم چه می خواهم بگویم....کسی نمی داند من در یک بند و یک جمله و یک واژه چه می خواهم بگویم...چقدر ناگفته می خواهم بگویم...کسی نمی داند تو چقدر بغض آلود روی کاغذ های من حک می شوی...
کسی نمی داند چقدر من در خلوت هایم کاغذ های خیس را نگاه می کنم تا شاید تصویری از جمله های خاکستری ام را به زندگی مربوط کنم...یا کمی از فاصله های موازی این خط ها را جایی به یک نقطه تلاقی برسانم....
کسی نمی داند چقدر سخت می شود از یک آرزوی محال یک دنیای لمس شده را توصیف کرد....آنوقت تو را بین کوچه هایش چرخاند و به هر چه چشم حسود است نمک زد.....
کسی نمی داند چقدر این واژه ها داغ از زبان قلم جاری می شوند و آنوقت روی یک انحنای لرزان خلوت می کنند...که شاید این منحنی به یک خواب مهربان تبدیل شود...وکمی شبیه یک محراب جای دست های دعا را خالی کند....آنوقت تو بین این خلوت ها آرام بیایی....تو....همان آرزوی محال....آرام بیایی....
کسی نمی داند من برای این نوشته ها چقدر می میرم...و گاهی چقدر کابوس می بینم...کسی نمی داند من گاهی برای این نوشته ها مثل یک بیمار روانی رعشه می گیرم و گاهی مثل یک مومیایی هزار ساله غصه هایم را خواب می بینم...
کسی نمی داند چقدر نوشتن از حادثه های ناخوش برای یک احساس سوخته هزینه آور است......وای که چقدر هزینه آور است....کسی نمی داند که راحت از این حرف ها می گذرد....
من درد هایم را کجا بگویم.........راستی تو که می دانی.....نه؟....