یک صبح بهاری که تجسم هرچه نوشته بودم را دیدم.....به خودم لرزیدم....دست و پایم را گم کرده بودم و زیر لب عاشقانه هایم را مرور می کردم....حالا داشتم خودم را تحسین می کردم....هرجا که از دست های تو می گفتم....هرجا که از چشم های تو می گفتم....هرجا که با پلک های تو می لرزیدم....اصلا تمام حرف های آن همه رویا حالا مجسم شده بود درست مقابل من......انگار رفته بودم توی یکی از نوشته هایم......
حالا خودم خوب می فهمیدم چه می گفتم...چه می نوشتم....وقتی که تو را با چشمه و گل ها ردیف می کردم....وقتی که از آسمان و دریا و ماهی ها می گفتم....وقتی که تو یک باغ سرسبز می شدی....وقتی که یک رویای گرم می شدی....وقتی که تو اعتبار یک خورشید می شدی...حالا می فهمم تو چقدر به حرف های من نزدیکی.........
وقتی تماشایت می کردم ، تکرار این تشبیه ها برایم شده بود مثل یک باران خوش رنگ...درست وقتی که باران نوازشت می دهد روی چمن های یک برکه و زیر درخت های سیب....تو روزی در خیالم سیب می شدی...روزی انار....روزی کبوتر می شدی روزی یک دسته مرغ عشق جوان....من نمی دانم تو را چطور ترسیم می کردم که بدجور به خال می زدم.....حالا می فهمم چه می گفتم....عجیب نشانه می رفتم.....
راستی دلم بدجور برایت لک زده......