حتی برای یک لحظه پلک هایت را بر هم مزن....من هنوز دست پاچه ام...گم می شوم...ای صاحب این قلب پیچ در پیچ...بین این راه رو های عجیب و غریب....بین این پیچ های خطرناک....من بدون باران هم سُر می خورم........حالا حساب این اشک ها به کنار....
من در تراکم یک نور از جناب لبخندت تمام قد ایستاده ام.....و تا عبور پرچم چشم هایت به اوج این آسمان لب از هم نمی گشایم.....ای مهربان من حالا مجذوب تو ام.....ای بلندای عشق من کبوترانه اسیرت شده ام......حالا عجیب خادم درگاهت شده ام.....ای فرمانده حالا خوب خبردارت شده ام....
دستی بر هم بزن تا تمام گندم ها برایت بهشت بیاورند....دستی بر هم بزن تا تمام پرنده ها به استقبال همان یک خال سیاهت سراپا پرواز شوند.....دستی بر هم بزن تا زندگی آستین بالا زند و تو را تنفس دهد....و هرچه می خواهد برای اکسیژن این روزگار ناز کند............
تو به حساب دریا واریز شده ای.....تو از راه باران سرازیر شده ای.....تو مثل تکرار عبادت یک فرشته ، وضو و سجاده و دعا و تسبیح شده ای......تو باورت نمی شود مثل یک ذکر باتکریم شده ای.....
کمی حالا گیج می زنم....کمی تحمل کن.....هرچند افتاده ام.......کمی تبسم کن....شاید دوباره جان بگیرم.... کمی حالا گیج می زنم.....