دستم به دیوار بود ، راه می رفتم.....خودم بودم و خودم.......کمی هم دل سنگ دیوار یاری ام می کرد ......و من گاهی سر به سینه دیوار درد و دل می کردم.....
من بودم و یک خورشید داغ.....زیر سایه ناچیز یک کوزه آب.....تنهایی ام را با همان سایه ناچیز قسمت کرده بودم....کوزه را برداشتم.....به سختی راه می رفتم و گاهی به سختی می نشستم....به سختی روبرویم را دید می زدم و گاهی به سختی بر می گشتم.......
من دارم دنبال تو می گردم.....دارم دنبال خودم می گردم....صدای خنده هایت می آید....دورو برم را نگاه می کنم و حرارت و شدت نور و یک دیوار دور و دراز............تو کجا ایستاده ای ....می خواهم خودم را به چشمه برسانم......
می دانی...روحم سرماخورده است......روحم گلو درد دارد.....روحم تب کرده......جانم دمق است......این وسط خودم که نمی دانم ولی می گویند جسمم بد جور نحیف شده است...........
خودت را که نمی بینم.....کاش یکی هم مثل صدای خنده های تو.....صدای درد های مرا به گوشت می رساند........من که نمی دانم ولی کاش دست کم انتهای این مسیر دور و دراز به تو ختم می شد..........
هرچند می دانم تو دیگرحوصله بغض را نداری......این را صدای شادی هایت می گوید.........آه...دیوار.....کمی خم شو....شانه هایت را نیاز دارم.............