من حرف حساب حالی ام نیست....وقتی قرار است تو تلخ بنویسی....من آب خوش از گلویم نمی رود....وقتی قرار است تو شور بنویسی.....من چشم هایم همیشه تار باد اگر قرار است تو با چشم های اشک بارت بنویسی.....من زندگی به کامم تلخ باد اگر قرار است تو مثل زهر بنویسی....
بس است دیگر من دق مرگ شده ام ....قبول... من شکسته و زرد شده ام....پاییز هم به خود می پیچد وقتی که رنگ پریده ام را می بیند...تو شاید دلت نیاید ...شاید نخواهی....شاید ندانی....ولی من بد جور شکستم....هم از سرما...هم از گرما...بدجور یخ زدم....بدجور سوختم.....
حالا نمی دانم کجایی که من می نویسم....نمی دانم چه می کنی که من می نویسم....شاید حرف هایم مثل یک زخم عمیق باشند که دارند رویش را نمک می زنند....شاید حرف هایم مثل یک چشم تیر خورده باشند که دارند تیر را با حدقه اش بیرون می کشند.....نمی دانم شاید حرف هایم برای جانم بدجور قبض روح باشند....ولی باور کن با همین مردگی ها می نویسم....دارم به احتضار رسیده می نویسم.....
اگر زمین می خواهد بچرخد....حرفی نیست بچرخد....اگر آسمان می خواهد ببارد....حرفی نیست ببارد....اگر ماه می خواهد بتابد.....بتابد....اگر خورشید می خواهد بسوزاند....حرفی نیست بسوزاند...من که دیگر حس نمی کنم....من که دیگر زنده نمی شوم....
امشب خوب جان به لب شدم.......بس کن انقدر تاب مردن ندارم....بس کن....