حرف این یکی دو روزه نیست ، حرف چند سال است که در اضطرابم...حرف این چند ساله نیست ، حرف یک عمر است که باید هنوز هم در هیاهوی روزگار مه آلود گم باشم....
هوا بارانی و سرمایی که تا مغز استخوانم را می سوزاند و من این سوز را روی دوشم همه جا با خودم میکشم...طوفان تمام ابعاد زندگی ام را در خود پیچیده و من گیج و درمانده به صخره ها و سنگ ها کوبیده می شوم و زخمی و خسته روی زمینی نمکزار پرت می شوم...
شب است ، همه جا تاریک و دستم عصای روشنایی من و فقط با حس لامسه...یعنی تنها حسی که برای بقای زندگی ام باقی مانده دارم رد می کنم این کوچه های تنگ و تار را.....
اینها همه حرف های خیالاتم بود و حرف های روز های بی تو....
و یکباره معجزه ای شد، خورشید نرم و آرام روی تن سرمازده ام تابید و شب تاریکم را طلوعی جاودانه بخشید و چشم هایم بینا شد...رودی شیرین و آبی گوارا سیرآبم کرد و تمام شوری های زندگی ام را با خودش برد....
یکباره تو آمدی و معجزه شد و قلبم از شدت شوق به جوش آمد و همه جا عکس تو را منعکس کرد و حالا فقط چشمهایم دارند مهربانی می بینند و ایثار... تو آمدی و معجزه شد ...همیشه بمان ای طلوع جاویدان من....
تقدیم به همسر مهربانم که زندگی را بر من بخشید...