از اشتها افتاده ام ، فقط هوای بوییدن دارم، فقط در دشت های سبز و مرطوب هوای روییدن دارم.....نه حرفی از خواب ، نه حرفی از خوراک....از اشتها افتاده ام دنیا....
هوا کمی ابری و گاه گاهی هم باران ، و من بی وقفه نفس های عمیق می کشم و تمام حجم شش هایم را لبریز می کنم از هوای پاک....هوایی که در آن خبری از غرور و تکبر نیست، هوایی که سرشار از تواضع است و احساس....
بوی باران می آید من پر شده ام از گل های بابونه ای که درست روی پلک هایم روییده اند...گل های شقایقی که روی سینه ام جا خوش کرده اند...هوا بوی باران می دهد و من در تب و تابم و در حرکت....باد مهربان می وزد و من در هیجانم و در حال دویدن...مقصدم انگار یک نقطه دور است و من در حال اوج گرفتن....انگار بـــــــــــــــــــالم......بالی که بر خود می بالد از این همه ارتفاعی که از زمین گرفته است...
هوا بارانیست و من در حال شکفتن و باز با تو در هیاهوی این قطره ها دست به دامان ضریحت...ضریح چشم هایی که دنیا به تک تک مشبکه هایش دخیل بسته است...هوا بارانیست و من دنبال یک احساس واقعی می گردم...یک احساس نزدیک...یک احساس سکوت...یک احساس زندگی...یک احساس دور از شکست....