خم به ابرو نیاور ، همین محرابی که آذین بسته ای خودش برای شکستن یک عمر کمر من بس است...همین نمازی که دست و پا شکسته می خوانم خودش یک عمر رکوع و سجده تقدیمت می کند....تو دیگر خم به ابرو نیاور توان بیشتر خمیدنم نیست...
باز من حرفی می زنم و تو به خود می گیری ...چند وقتی سکوت عجب حال و هوایی داشت انگار یک آتشی داشت از درون گـُــــــــر می گرفت و یک دریا خاکستر روی این آتش خروار شده بود....عجب حال و هوایی داشت...
تــــــــــو به خودت نگیر .....
بند بند این حرف هایم را باید ساعت ها ساعت بنشینی و بشکافی که من دارم از چه می گویم ، تو باز به خودت می گیری آخرش این به خود گرفتن هایت نفسم را می گیرد....
بی خیال این روز ها باید از دلم انتظار گُل کاشتن نداشته باشم بس که مرداب پروریده است...بس که گِل آلود تپیده است....مرا ببخش شاید روزی دوباره مروارید شدم...نمی دانم شاید یک روز برگشتی و دوباره به من لبخند زدی....نمیدانم... اصلا هیچ...بگذریم ، تو به خودت نگیر... ارحم الراحمینِ من.......