از خدا شروع شد...و تو با یک نفس گرم درون جان خدا پا گرفتی....از روی دست های فرشته ها آرام روی دوش ماه و روی چشم های ستاره ها پا گذاشتی و صورتت را روی ابر های شفاف و نرم چسباندی و مثل باران از گونه های ابر ها سُر خوردی و از سینه رنگین کمان جدا شدی و افتادی درست در دامان ما.....
لبخند زدی و شروع شد بهانه های زندگی و ما دوباره از سر گرفتیم به هم رسیدن ها را و دوباره شروع کردیم شیرینی لحظه های با هم بودن را...
تو آمدی و دوباره شروع شد کنار رودخانه دعا نشستن هایمان...و باز هم شروع تر شد نشستن کنار دریای تلاوت های واژه های نازل شده مان.... باید با خدا عهدی دیگر می بستیم از شوقِ بالی که به بالینمان رسانده...از شوق عصایی که به دستمان نشانده...باید با خدا عهدی دوباره می بستیم ...
باید با دست خدا و خون خدا و هر چه رنگ و بوی خدا را داشت عهدی تازه تر می بستیم و هر چه باید و نباید را در نام تو خلاصه می کردیم...باید تو را برای خودش هزینه می کردیم....و تو را باید به دست های دستگیر ترین مخلوق ازلی می سپردیم و ....
و هیچ سجده ی شکری بالاترش ندیدیم و عزممان را جزم کردیم و وضو گرفتیم و تسبیح به دست آمدیم و به شکرانه همین عشق تو را حسین نامیدیم......تا حسین (ع) دستگیرت باشد و شهادت در رکاب امام مان نصیبت....
تقدیم به پسرم که 28 مهرماه 93 فقط چند روز مانده به محرم متولد شد .