مثل یک بیشه سر سبز ، آرام بودی و مهربان.....سر به زیر بودی و با وقار....
اما حالا من درون این بیشه اسیر تبی تند شده ام ، اسیر هوای شرجی چشمهایت.... راه گم کرده و گیج و منگ دنبال صدای آب می دوم و همه جا سرابی از لبخند تو می بینم ! لبخندی که دستمال سردیست بر پیشانی روح دم کرده ام......
خنده های معنا دار این درخت های مرموز یعنی من خودم را رسوا کرده ام ! حتی همین شاخ و برگ های نمناک هم فهمیده اند آخرش برای زنده ماندن باید دست به دامان همین تنور شعله ور شوم...دست به دامان همین آفتاب خیس....
شک ندارم هیچ کجای دنیا طعم تمشک های وحشی گونه های این درون پر آشوب را ندارد....
این بیشه ای که نفس هایم را به خس خس انداخته و راه را بر من گم کرده عجیب بوی زندگی می دهد....نمیدانی چقدر این تنگی نفس ها را دوست دارم ! وقتی که حس می کنم درون این زمین نمور و مرطوب ریشه های محبت تو روییده و من باید به همین ریشه ها چنگ بزنم و پرواز کنم...
حالا این بیشه چقدر مهربان تر دارد مرا غرق می کند...نمیدانی چقدر این غرق شدن را دوست دارم...