نمیدانم کی...یعنی چه وقت ها .....و کجا...یعنی کدام لحظه ها حس میکنی نه جان داری نفس بکشی...نه توان داری حرف بزنی ، اما وقت هایی را که احساس گناه می کنی شک ندارم که نه خودت را دوست داری ، و نه دنیایت را....لحظه هایی را می گویم که دور می شوی از کسی که عاشقانه هایت بهانه ایست برای حرف زدن با او....که نوشتن هایت دلیلیست برای ارتباط با او....
گاهی حتی حس و حال نوشتن را هم نداری وقتی که فاصله می گیری از کسی که راه رفتنت برای رسیدن به اوست...کسی که دویدنت برای پریدن در آغوش اوست....کسی که ایستادنت برای اوست....خنده ها و گریه ها و تواضع و غضبت برای اوست....
گاهی که هراسان می شوی و آشفته خودت را دور می بینی و تنها...یعنی وقت هایی که حواست به بعضی از صداها نیست ، یا حواست به بعضی از حرف ها نیست...یعنی گاهی نه صدای اذانی می شنوی و نه نگاه مهربانی را حس می کنی...نه نسیم خوش وضویی را لمس می کنی و نه حجم بزرگی از بهشت را در سجده هایت قورت می دهی....
وقتی حواست به این تبسم های شیرین نیست ، پس باید تاوان نفهمی های خودت را بدهی....
خدایا کمی بیشتر با من مدارا کن....شک ندارم آخرش روزی بر می گردم در آغوشت....فقط کمی بیشتر با من مدارا کن......